خط خطی هایم



1_ خدا روشکر که این وبلاگ را دارم.وگرنه حرف هایم توی گلویم ته نشین میشد و سیل راه می افتاد.نه میشه توی اینستا حرف زد و نه توی کانال خودش.


2_یکی از نعمت های این بران های سل آسا این بود که فهمیدیم درکنار این همه اقتصاد دان و تمدار و علمای ورزش،کلی مهندس 

آب و باران و سیل هم داریم.از بس این چند روز استوری های جذابی دیدم که به علمم اضافه شد.


3_القصه 

لطفا انگشت های اشاره محترمتان را پایین بیاورید و اینقدر به دیگران اشاره نکنید.از قدیم گفته اند از ماست که برماست.بله شک نکنید

خودمان رحمت الهی را به یک بلا تبدیل کردیم.وقتی که بدون علم جغرافیا و زمین شناسی و مدیریت ،درخت های جنگل را قطع کردند 

و توی زمین های سستش ویلا ساختند،وقتی دل کوه و دره را صاف کردند و روی زمین های شیب دار برج و خانه ساختند،وقتی باب

دل ماشین ها مسیر رودخانه ها را تغییر دادند.

این کارها را کردیم و حالا با چندتا ابرکه باران هایشان پربارتر هست،انگشت چه کنم چه کنم به دهان گرفته ایم و دنبال دلایل احمقانه

میگردیم


4_میگم.کشو.ر آمریکا بدترین طوفان ها و سیل ها را تجربه کرده است.یادتان نمی آید همین چند وقت پیش یکی از شهرهایش

از روی نقشه زمین محو شد؟.نکند انها هم بر کشورهای دیگر هی مرگ گفته اند؟.به نظر من که اصلا ربطی به جغرافیای کشورشان

ندارد


و در آخر

کمی فقط کمی عاقلانه بالای منابرمان برویم و صحبت کنیم.فقط کمی با خودمان تکرار کنیم که باران نعمت است و خودمان بلایش

کردیم.فقط کمی فکر کنیم


همه ما آدمها فکر میکنیم از نگاه دیگران نسبت به خودمان باخبر هستیم.مثلا میدانیم دختر عمو یا خاله و یا چه دیدگاه و نظری درباره ما دارند.

اما شاید باورتان نشود که امروز به من ثابت شد که نگاه و فکر آدمها جالب و عجیب است.مثلا یکی امروز توی چشمانم زل زد و گفت  تو این مدلی
هستی.منم هم با چشم های متعجب گفتم نههههههههههههه اصلاااااااااا.گفت راست میگی؟ گفتم آره
گفت همیشه وقتی ظاهرت و حرفهایت را می دیدم و میشنیدم فکر میکردم چنین آدمی هستی
بماند
الان دارم فکر میکنم که خوب است یا نه؟یعنی ظاهرم با درونم خیلی تفاوت دارد؟.یعنی واقعا دارم تو دنیای خودم زندگی میکنم؟یعنی بروم
دنبال یک سری تغییرات تا ظاهرم و درونم خیلی با هم سازگار بشوند؟

آهان صبر کنید.طرف از ناسازگاری حرف نزد.تقریبا نا مربوط هم نبود اما مربوط هم نبود
و حالا من در کمی گیجی به سر میبرم

این روزها حال و هوای باران در شهرهای مختلف کشورمان عجیب و غریب شده است.باران هایی که با شادی و به به عجب هوای بهاری

آغاز میشود و به یک سیل بزرگ و دردناک تبدیل میشود.

وقتی توی شبکه های خبری عکس ها و تصاویر را می بینیم یک اه دردناک میکشیم و میگوییم: بندگان خدا.خدا خودش رحم کند.

یک لحظه

بدون شک در تک تک دقایق زندگیمان نیازمند رحمانیت و مهربانی خدا هستیم.اما یادمان نرود که در کنار رحمانیت خدا باید دنبال مهربانی خودمان هم 

باشیم.مثلا :

چقدر راحت بی رویه جنگل ها را قطع کردیم و ویلا ساختیم.چقدر راحت مسیر رودخانه ها را عوض کردیم.چقدر راحت رودها و رودخانه ها را خشک 

کردیم و چقدر راحت این روزها باز دنبال مدیریت بحران و اندیشه های جدید نیستیم.


همین


اگر شما میشناسیدش از طرف بهش یک آفرین کشدار بگویید.یک بابا دمت گرم جانانه،یک خیلییییی خلاقی پر از هیجان
به کی؟
به همین انسان خلاقی که پیشنهاد داد امسال به جا سبزه هایی که حاصل گندم و جو و عدس و ماش و.هستند،گلفروشی ها
و بساط ماهی فروشی های کنج خیابان پر بشود از سبزه هایی که حاصل هسته های پرتقال و لیمو و نارنگی هست.
و این یعنی کمک به محیط زیست،یعنی صرفه جویی توی گندمی که غذای اصلی یک سرزمین هست
پس لطفا
امسال شما هم سر سفره هفت سین خودتان از این سبزه های حاصل هسته میوه ها بگذارید

 نگاه زیر چشمی عزیز وقتی ما دخترها باهم در گوشی صحبت میکردیم،شبیه آزیر خطر بود.یک روز بهمان گفت:
توی جمع در گوش هم صحبت کردن و ریز ریز خندیدن اصلا قشنگ نیست.حتی این کار برای یک مومن پسندیده نیست.چون ممکنه 
یکی از اون آدمهای جمع برداشت اشتباهی کند و خدایی نکرده فکر کند که شما درباره اون شخص حرف میزنید.و این شروع یک 
دلگیری الکی هست.
یکی از شب های تابستان طبق قرارهای دخترانمان،با دختر عموها شب خانه عزیز خوابیدیم.تا دم اذان صبح حرف زدیم و خندیدیم.
تمام شب عزیز توی ایوان و زیر آسمان داشت با یکی حرف می زد.حس فضولی دخترانمان به نقطه اوج رسید و رفتیم پیش عزیز.
بهش گفتیم: عزیز شب هایی که دلتنگ آقاجان میشوی،زیر آسمان باهاش حرف میزنی؟
عزیز اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: از دست شما دخترا.این شب ها با خدا دم گوشی حرف میزنم.زهرا گفت:
عزیز درگوشی حرف زدند زشته.عزیز گفت: نه خانم خانما.الان زشت نیست توی شب های ماه رجب خدا دلش ضعف میره تا 
بنده اش باهاش در گوشی حرف بزند.زهرا گفت: عزیز بهش چی میگی؟
عزیز گفت: نقشه های زندگی ام راتصوراتم رادعاهایم راآرزوهام را


با هر باور و اعتقادی که هستید،شب های ماه رجب با خدا درگوشی حرف بزنید.خودش تو دعای این روزها میگه حواسم به اونایی هم 
یادشان رفت من را صدا کنند هم هست

یکی از لج آورترین جملاتی را که بزرگ و تیتر وار روی جلد بعضی از کتاب ها میخوانم این است:

این کتاب را نمی توانید روی زمین بگذارید

یکی نیست بگه روی زمین که هیچی ،یک دفعه می بینی که یک هفته گذشته و هنوز فصل دوم کتاب هستیم

ننویسد دیگه

کتاب ،وقتی کتاب هست که خودش خواننده را جذب کند نه اینکه با کلی تبلیغ و بیا این ور بازار جلب توجه کند

یک چیزایی مثل اون جمله که میگه گل آن است که خود ببوید نه انکه عطار بگوید


تا باران های بهاری تمام نشده با یک دوست که هم قدمتان هست ،پاشید و بروید تهران گردی

مثلا از سر پارک وی سوت حرکت را بزنید و زیر سایه درخت های خیابان ولیعصر کلی شیطنت کنید

یا سر پارک ملت واستید و با قد بلندترین و رنگی رنگی ترین بستنی عکس بندازید و بدون نگاه آدمها بخوریدش

یا تو خیابان سی تیر راه بروید و برسید سر موزه آبگینه

خلاصه راه بی افتید 




این بار جنگ بین آب و مردمان بود.مردمان شهرهای کوچک و روستاهای دورافتاده.خبر به سرعت باد همه جا پیچید.اول کمی تامل تا 

بشنویم چه شدهکمی حرکت،خبرها داغ تر شد.بسته شدن راههای ارتباطی،خانه های زیر آب و گل،مردمان بی سرپناه.برای شنیدن

دیگر بس بود و نوبت عمل،آدمها به پا خواستن،از هر شهری،از هر قشری،باهر لهجه و لباسی،با پول های ته قلک بچه ها،با لباس های 

نوی ته کمد،با کنسروهای غذا،با خیمه های اربعینشروع شددنبال فرمان و فرمانده نبودند،دنبال دستور از بالا نبودند،راه افتادند.شهر 

به شهر و روستا به روستابا فرغون های ساده گل جا به جا کردند،با شلوارهای گلی ،لباس های خاکی و موهای پریشان

خبر جهانی شد،کشورها دیدند و شنیدند.هواپیماهایشان را پر از آذوقه و وسایل کردند،اینجا حرف انسانیت در میان است نه نژاد و زبان و

اختلافاتهواپیماها پرواز کردند با کلی دعای خیر مردمان کشورهای غیر هم زبان ،تیتر اول رومه ها و شبکه ها،اسامی کشورها

هواپیماهایی که روی آسمان بودند و با لبخند،سکوووووووووووووووتخبرها تغییر کرد،مسیر هواپیما عوض شد.یادمان نبود که میان این 

همه انسان یک غیر انسان هم زندگی میکند.حرف تحریم و جنگ را وسط کشید و گفت: رهایشان کنید که اینان باید لا به لای همان گل 

ها از رویزمین محو بشوند.چند روز گذشت و کسی لا به لای گل ها محو نشد.آتشش بیشتر شد.اینبار فریاد زد آنقدر بلند که گوشهای

خودش هم کر شد:

گل که محوشان نکرد من محوشان میکنم،سپاه پاسداران ایران یک گروه تروریستی است .حالا محو میشوند.

خبر جهانی شد ،کشورها تعجب کردند،اما لا به لای تمام ان گل ها،لا به لای تمام روزمرگی ها،لا به لای تمام مشکلات اقتصادی، لابه 

لای تمام حرفها،رنگ تمام لباس های مردمان ایران به رنگ پاسدار درآمد 

اولین دیدارم با تو به وقت حسین (علیه السلام) بود.و این روزها لا به لای درگیری های زندگی و نفس تنگی های مشکلات ،یادم رفت که 

دعا کنم ایکاش اولین قرار باهم بودنمان به وقت شب میلاد حسین(ع) باشد

راستی چند روز پیش یکی گفت: اگر عاشقش شدی و فهمیدی اولین و داغ ترین عشقش حسین(ع) است،دو دستی بچسب و رهایش 

نکن


شاید امشب ولنتاین بود و میگفتند که باید بهم بگویید عاشقت هستم ،اینقدر خیال بافی نمیکردم

اما بماند بین من و تو و آدمهایی که اینجا نیستند

عجیب این شب ها دلم تنگ بودنت در کنارم هست.

شب هایی که بوی ناب صاحبانش را میدهد

بوی عشق ارباب 

بوی مهربانی حضرت سقا

بوی مناجات های حضرت سجاد


میگفت:

مردم شهر دیوانه شده بودند و توی کوچه و پس کوچه ها راه می رفتند،تا چشمش به اهالی شهر افتاد تعجب کرد و خشکش زد

مردم تا دیدنش شروع کردند به چرخیدن دورش و بلند بلند دیوانه گفتن بهش.ترسید و زودی شد.دیگه کسی بهش دیوانه نگفت.

گفتند:

خواهی نشوی رسوا

همرنگ جماعت شو


اما شهید رجائی گفت:

خواهی نشوی رسوا

همرنگ حقیقت شو


و این روزها عجیب حقیقت را گم کردیم،اگر هم گمش نکردیم انگار کمی میترسیم برای همرنگ شدن باهاش.

یا باید پای عقاید و باورهایمان بمانیم و یا باید همرنگ جماعت بشویم که این همرنگ شدن عجیب سخت و ترسناک است


چند روزی هست که جمله های دنیای مجازی را بالا و پایین میکنم.

یک آدم باهوش با تنهاییش اوقات خوبی دارد.

یک آدم خوشگل از تنهایی هایش لذت میبرد

یک آدم لاغر در تنهایی هایش زیاد غذا نمی خورد.


تنهایی.تنهاییی

چقدر راحت تنهایی را با جملات و کلمات، زیبا جلوه میدهیم.یک جوری میگوییم تنهایی زیباست که آدمها با خودشان برای تنهایی هایشان

بیشتر برنامه میریزند تا با دوست  و خانواده بودن.

نخیر اصلا هم تنهایی یک زیبایی مطلق نیست.اگر زیبا بود هیچ وقت خدا آدم و حوا را برای هم خلق نمیکرد.تنهایی آدمها شاید الان زیبا و 

خلوت و ساکت باشد اما چند سال دیگر دیوانه کننده است.


دقیقا الان تو تب و تاب و اوج استوری های نمایشگاه کتاب هستیم.نمایشگاهی که یک دورهمی بامزه کتاب ها هست.کتاب هایی که
بعضی هایشان به چاپ چندم رسیدند و بعضی هایشان تازه استارت را زده اند.

امسال اولین سالی هست که برای رفتن به این فستیوال بزرگ دو دل هستم.هرسال با بچه ها برنامه نمایشگاه میگذاشتیم.
من شاید نمایشگاه نروم چون:

- هنوز چندتایی کتاب نخوانده دارم

- تخفیف های نمایشگاه واقعا قابل توجه نیست.

- تقریبا هر دوماه چندتایی کتاب از انقلاب و شهرکتاب ها میخرم.پس چرا باید یک دفعه کلی کتاب بخرم.به نظرم خریدن کتاب با تعداد کم اما هر دوماه یکبار بیشتر کمک اقتصادی به فروشنده ها هست تا خرید از نمایشگاه

- نظم و بزرگی و تهویه هوای شهر آفتاب صدبرابر بهتر از مصلا بود(چقدر من ریز بین هستم)

راستی من اغلب به کسی پیشنهاد کتاب نمیدهم،یعنی براش یک لیسن نمی نویسم که این کتاب ها را حتما بخوان.چون کتاب یک
سلیقه شخصی هست و هر کتابی باب میل آدم نیست.پس لطفا سراغ کتاب هایی بروید که دوستشان دارید.


کارهای جشن نیمه شعبان+رفت و آمدها+سرما خوردگی وسط بهار با این آب و هوا = بی حسی و حوصله نداشتن برای نوشتن

پس با تاخیر تولد حضرت صاحب و منجی بشریت مبارک.

 1.هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
شنبه سر کوچه کلاس ما یک بساط جشن برپا بود،میز و صندلی و شیرینی و شربت و اسپند،یک نیم ساعت و چهل و پنج دقیقه ای 
از بلند گو صدای مولودی و محمود کریمی می آمد اما یک دفعه فاز عوض شد و زدن تو خط قرص قمر بهنام بانی و جان جان گفتن های حامد همایون،دیگه هیچی تصور بفرمایید موقع برگشتن به ماشین ها و عابرها شربت تعارف میکردند با قرص قمر بهنام بانی

2.آقایان خوبی تشریف بیاورند
شب از برکت وجود حضرت صاحب رزقمان شد که رفتیم جشن.بماند کجا بود و کی بالای منبر.فقط اینکه از هیئت های بزرگ تهران بود. آقای سخنران هم فکر کنم قبل از سخنرانی یادشان رفته بود نگاهی به تقویم بی اندازند ،حتی وقتی روی صندلی هم نشستند انگار آدمهای روبرویشان را ندیدند.چون هر حرفی زدند جز یک حرف یا جمله که درباره حضرت مهدی باشد و نسخه ای برای این روزهای جوان ها.و بسی از حضار هم خسته و شاکی از حرف های ایشان.

3.صلوات به جان آسمان
از صبح روز تولد یک نگاهمان به آسمان بود و یک صلوات که آسمان جان ما امشب کلی مهمان داریم و قرار است توی حیاط بنشانیم 
لطفا یک امشب تیره و تار نشو تا مهمان ها به اتاق پناه نیاورند.خدایی که آسمان همکاری کرد و نبارید اما سرد بود و سرما خوردگی را نصیب ما کرد.

4.سرما خوردگی بهارانه
پاییز و زمستان به سرمای این روزهای بهار نبودند.در حدی سرد شد که ما سرما را خوردیم.میگم این قصه سیل هم شده مثل قصه خانه تکانی قبل از عید که هرچی جمع و جور میکنی باز خانه نامرتبه،این روزها هرچی آب و گل و لای را جمع میکنند باز هم هنوز حال شهرها خرابه

این روزها عجیب دنبال دوستت دارم های زورکی میگردیم.
دوستت دارم هایی که روی پله های برقی مترو و پشت تلفن از مخاطب خاص درخواست میکنیم و تا به زور نگوید من هم دوستت دارم
دکمه پایان مکالمه را نمی زنیم.
دوستت دارم هایی که هر چند دقیقه سراغ خط های کنار پیام میرویم تا ببینیم تیک خورده است و در جوابش هم نوشته من هم دوستت 
دارم؟
گدایی عشق؟گدایی دوستت دارم؟.
چه اشکالی دارد یک عاشق به معشوق یا برعکس معشوق به عاشق بگوید دوستت دارم؟
میدانید
این روزها باید دنبال عاشق و معشوق حقیقی گشت تا نگفته خودش فریاد بزند،میدانی عجیب دوستت دارم

پیرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پیرمرد گفت:

جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.

نگاه پیرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.

دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال

بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پیرمرد رفتند.پیرمرد انگار جان تازه ای در جانش نشست و گفت: خانم ها 

دستگیره جفتی دو هزارتومان.

مترو به ایستگاه بعدی رسید و موقع پیاده شدن پیرمرد به خانم عصبانی گفت: تو هم دو جفت دستگیره صلواتی بردار تا از من دلخور نباشی

پای غرور درمیان بود یا خجالت که زن رویش را سمت پیرمرد نکرد؟!


خب:

1- دلم برای نمایشگاه کتاب رفتن غنج میره.اما وقتی تصور میکنم که باید کلی راه برم بین اون همه شلوغی و چشم تو چشم شدن با کتاب

های نخوانده ام،یک ای بابایی میگم و از کنارش رد میشم.اما راه رفتنبین اون همه کتاب خیلی باحاله


2_چند روز پیش یک پیجی را توی اینستا بررسی میکردم که با خودم گفتم خوشحال بعضی ها که اینقدر راحت و قشنگ و ساده مینویسند.

روزمرگی ها و ماجراهای ساده ای را که می بینن بامزه می نویسند.اینم از یک حسادت کوچیک



اگر قرار بود خوارم کنی،بدون شک راه را نشانم نمیدادی و توی گمراهی هایم رهایم میکردی

اگر محرومم کنی و رهایم کنی،پس من رزق روزها و دقایق زندگی ام را از چه کسی بگیرم؟ راستی تو همان یارازق الرزق کبیر و صغیری؟

اگر سزاوار رحمتت نیستم ،پس این تویی که با ان همه فضلت بر من ببخشایی

اگر به گناهانم بنگری،من هم به غفار الذنوب بودنت چشم می دوزم

اگر مرا وارد جهنم کنی،میان ان همه آتش می گویم من عاشق خدا بودم

اگر.



خیلی وقت ها بین نویسنده های خارجی و داخلی دنبال عاشقانه ترین رمان ها میگردیم. حالا توی دقایق پایانی ماه شعبان پای 

مناجات شعبانیه قشنگ ترین اگرهای عاشقانه و دلبری کردن یک عاشق پر از گناه را بخوانیم که پای هر عبارت ته دل خدا بیشتر از

همه غنج میرود


نجمهههههههههههههه

چرا استاد این همه گیجی را برایمان آورد؟

درست میشه کم کم

آخه من پر از سوال و منگی هستم.پر از توهم درباره نوشته ها  و مشق هایم

میخوای این جلسه به استاد پیشنهاد یک جلسه پرسش و پاسخ بدهیم؟

ااااررررررررررررررره موافقم.خیلی باحالی نجمه


روز اول کلاس کنار دستم نشسته بود.با هم هیچ حرفی نزدیم  فقط فهمیدم اسمش نجمه سادات هست و هم سن و سال.

جلسه دوم جای کلاس عوض شد اما من و نجمه  کنار هم بودیمکنار هم نشستیم تا یک روز توی مترو دیدمش و آیدی پیج اینستا و

کلی حرف توی دایرکت و آخرش رد و بدل کردن شماره های تلفن

و این روزها نجمه شده گوش شنوای جیغ جیغ های من


چند روز قبل از ماه رمضان تو تبلیغ برنامه های صدا و سیما خواندم که قراره برنامه قبل از افطار امسال شبکه سه را بنیامین اجرا کند.با 

خواندن خبر چشمام اندازه  نعلبکی شد و گفتم یعنی همین کم مانده که قبل از افطار بنیامین برنامه اجرا کند و توی اجراش هم هی 

بگوید نیمکت،باران،گیتار،عاشق شدم و.

راستش وقتی شنیدم قراره برنامه پخش نشود کمی خوشحال شدم ،نگید عجب آدم بدجنسی هست

نمیگم مخالف این برنامه ها هستم ،ممن میگم که تو باشگاه خبرنگاران جوان،توی سازمان صدا و سیما ،توی دانشکده خبر سازمان ،

توی مجتمع شهید اوینی سازمان کلی مجری هست که برای این کار درس خواندن،کلی دوره دیدن،کلی زحمت کشیدن

اون وقت این آدمها که درس و رشته هایشان این هست باید بشینند و چوب بی محتوایی برنامه هایی را بخوردند که بابت جلب نظر

مخاطب اجرای برنامه را دست یه عده بازیگر و خواننده می سپارند.

القصه

امروز یک برنامه خوب برای قبل از افطار پیدا کردم که بد نیست شما هم یک نگاهی بهش بندازید:


برنامه اختاریه از شبکه پنج سیما با اجرای قوی و عالی سید مرتضی فاطمی


تلویزیون شبکه سه و اخبار ورزشی را داشت نشان میداد.

دیشب تو مرحله نیمه نهایی لیگ اروپا که بین تیم آژاکس و تاتنهام بود،بازیکن مراکشی تیم آژاکس بین بازی وقتی از اتمام اذان مطمین

شد با خوردن یک شکلات روزه اش را باز کرد و به ادامه بازی اش پرداخت.

وقتی حرف مجری به اینجا رسید .مامان یک لبخند تلخی زد و گفت:

امروز که با مامان بزرگت برای چکاپ قلبش رفتیم بیمارستان اون هم یک بیمارستان وسط یک کشور مسلمان،هیچ خبری از ماه رمضان چ

نبود.بیمارها به کنار،دکترها و پرسنل طوری برای هم چایی و غذا می اوردند که انگار عید فطر شده.

لطفا 

نگید از بس دین را در نگاهمان بد جلوه دادند و اذیتمان کردند.بلکه متاسفانه خیلی ها به اسم دین و اسلا با باورها و عقاید مردم شوخی 

کردند.اما بعضی موضوعات برمیگرده به باور قلب آدمها .به باوری که یک بازیکن فوتبال بین کلی غیر مذهب وسط دویدن های طولانی و 

خسته کننده اش روزه اش را میگیرد.

این آدم نماد یم مذهب توی دنیا هست.نه منی که توی یک کشور مسلمان زندگی میکنم و بالای منبر هم میروم که روزه چیه؟.روزه 

اصلا برای بدن ضرر دارد



سلام عالیس عزیز


ممنون که با ساختن یک کارخانه به آن بزرگی و تولید دوغ و شیر و دلستر باعث شدی کلی آدم در کشور شاغل بشوند.

اما میدانی عالیس جان

فکر کنم شما در کارخانه خودیک خط تولید پدر و مادر هم دارید.آخر این روزها وقتی با اون آقای مهندس قبل و وسط و بعد هر برنامه ای 

به کارخانه شما یک سفر علمی میرویم ،فهمیدیم که اگر شما این آقای مهندس را استخدام نمیکردید نمی فهمید که یک پدر است.

یا اون خانمی که با خرید شیر عالیس یادش آمد که ااااااااا من یک مادر هستم.

انگار فقط وقتی پای شکم بچه ها درمیان است بزرگترها یادشان می افتد یک مادر یا یک پدر هستند.

عالیس جان

در کنار شما یک آقای دیگری هم هست که بنده خدا همسرش را از دست داده است و اینقدر این روزها از اهدای عضو گفته و شماره

پیامک داده،فکر میکنم تا همه مردم ایران این کارت را نگیرند بی خیال نمی شوند.

راستش

نه تقصیر شما هست و نه تقصیر اون آقاهه

تقصیر از خلاقیت صفر در موضوع ساخت تبلیغ و نداشتن محتوا برای ارسال پیام هست.



این شب ها باید دلبری کردن  را از مجیر یاد بگیریم.

قصه از شب هایی شروع شد که پای حرف های ابوحمزه ثمالی و افتتاح نشست و گفت:

توی اوج بی نیازی هایت دست دوستی را بهم دادی و بهترین رفیقم شد.من هم گناه کردم  و بین تمام خطاهایم باز لیست آرزوها و 

دعاهایم را نشانت دادم و پای غفار الذنوب بودنت را به میان کشیدم.برای مردم گفتم که میدانستید وقتی دری را به رویت باز کن هیچکس

نمی تواند ببندد،بعد ته دلم یک یا ستار العیوب گفتم و بلند گفتم اگر انداختمان وسط اتش جهنم بلند میگوییم میدانستی چقدر دوستت دارم.

و حالا این شب ها ،درست وقتی ماه به کمرکشش رسیده چهار زانو جلوی خدا می نشیند و میگوید:

یا رازقیا مونسیا شافییا صمدیا رحمن.

آتش جهنمت برایم خیلی سنگین است.


اللَّهُمَّ أَذِنْتَ لِی فِی دُعَائِکَ وَ مَسْأَلَتِکَ

انگار بند بند دعای افتتاح را با کلی امید برایت نوشته تا وقتی شب های ماه رمضان می خوانیش ته دلت یک آخیش بلند بگی و جگرت 

خنک بشه که چنین خدایی داری.

خدایی که مثل بنده هاش برای دو کلمه حرف زدن باهاش نباید دنبال منشی و وقت گرفتن باشی. به قول یکی وسط امتحان هم میشه بهش بگی خدایا اگر جواب این سوال را میدانی بهم بگو.یا وقتی توی پیاده رو خیابان قدم میزنی تمام راه باهاش درباره اتفاقات روزت بگی

خدایی که بهمان اجازه داده بدون مقدمه چینی و هی من من کردیم بریم سراغ اصل قصه

اما 

یک وقت هایی باید براش ناز کنی و بگی ، نیاد روزی که اجازه حرف زدن باهات را ازم بگیری


از قسمت سومش بود که با تعاریف زن دایی جان نشستیم پای سریال برادرجان.

کلا زیاد اهل سریال دیدن نیستم و موضوع و بازیگرها چی باشند که دیدن اون سریال را انتخاب کنم.بعد از حرف های زن دایی و یک کمی 

تحقیق دیدم موضوع فیلم جالب و رایج هست.

موضوع قدرت و پول،قدرت و پولی که برای هر خانواده ای یک جوری خودنمایی میکند.و این روزها حتی کم سطح ترین خانواده ها هم با این 

پول قصه ها دارند و خب قصه ها متفاوت هست.

اما بالاتر از موضوع و قصه داستان، چیزی که جذبم کردبازیگرهای سریال هستندبازیگرهایی که هر کدامشان یک ابر قدرت هستند.از قدیمیها

مثل علی نصیریان و آفرین عبیسی و حسن پور شیرازی بگییییییییر تا نسل جوانش که حسام منظور و سجاد افشاریان و مارال فرجادو 

کامران تفتی هستند.

قصه بازیگرهای قدیمی به کنار اما بازیگرهای جوان و جدید این سریال همه خاک صحنه تئاتر را خوردند و از ریشه بازیگر هستند.بازیگرایی

که روی حرکات بدن و تن صدا و لحن بیانشان کار کردند.و القصه که

بازیگر وقتی بازیگر هست که شروع کارش با تئاتر باشه تا مخاطب را پایه یک سریال تلویزیونی بشاند .

و خب یک وقت هایی دعا میکنم که حالا که داستان اینقدر جالب دارد جلو میرود آخر قصه و پایان یک سطل آب خالی نکنند


میگفت:

رفتارت توی این روزهایی که روزه هستی باید با روزهای عادی زندگی ات فرق داشته باشد.

تا وقتی آدمها می بیننت ته دلشان بگویند:

ببین چقدر روزه حال و دلش را خوب کرده.



میگفت:

این روزها خدا شیطان را توی کلی زنجیر اسیر کرده و درهای جهنمش را بسته

بعد منتظر نشسته تا بین تمام  مهربانی هایش، روبرویش چهار زانو بشینی و 

ساعت ها با هم حرف بزنید


کتاب المراقبات


رنگ مورد علاقه اش سبز بود و هنوز هم هست.وقتی امروز برای خرید یک شلوار جدید دوتایی به یک  پاساژرفتیم به مسئول فروش گفت

 یک شلوار دمپا گشاد پارچه ای و سبز رنگ. خانم فروشنده کلی گشت و گفت رنگ سبزش که به سایز شما بخورد تمام شده.خیلی شیک و 

مجلسی خداحافظی کرد و رفت سراغ یک مغازه دیگه.وسطای راه بهش گفتم خب یک رنگ دیگه بپوش.


نمی دانم چی شد که یک دفعه نفسش به شماره افتاد و چشماش کلی گشاد شد.زودی سمتش رفتم و گفتم خوبی؟. ازم فاصله گرفت و گفت: 

رنگ سبز محبوب ترین رنگ برای من هست.چطوری میتونم دنبال یک رنگ دیگه بروم.


روی نیمکت وسط پاساژنشستم و با خودم گفتم"

وقتی لا به لای عادت های زندگیمان قدم میزنیم ،می بینیم خیلی از ان ها بر اساس یک علاقه ابتدایی کم کم به یک عادت تبدیل شدند و 

حاضر نیستیم تغییرشان بدهیم.خیلی از ماها عادت به یک سبک لباس پوشیدن کردیمعادت به خواندن یک سبک کتاب کردیمعادت به 

انتخاب دوست براساس یک چهارچوب بندی کردیمعادت به دیدن یک ژانر فیلم و سریال داریم.عادت به خوردن یک سری طعم هایی 

غذایی داریم

 

عادت هایی که شاید امنیت کامل را برایمان ایجاد کردند اما خیلی هم محدودمان کردند و بعضی شناخت ها را ازما گرفتند.نمی گویم برویم 

توی دنیای رفاقتمون و آدمهایی را انتخاب کنیم که اصلا با باورها و علایقمان سازگار نیستند ، نه منظورم این هست که میشه با کمی تفاوت 

های ساده و کوچیک هم دوست شدیا فقط بابت ظاهر و نوع پوشش باهاش مخالفت نکنیم.یا به قول کتاب تولستوی و مبل بفنش بد نیست 

گهگاهی وارد ژانرهایی بشویم که علاقه ای بهشان نداریم.یا حداقل یک وقت هایی مدل لباس هایمان را تغییر بدهیم.


بالاخره با یک کیسه از مغازه بیرون می آید و بدون پرسیدن سوال میدانم که الان صاحب یک شلوار دم پا گشاد سبز رنگ شده است.



شما هم مثل من هستید یا؟

وقتی یک موضوعی یا یک شخصی حسابی ذهنم را درگیر خودش میکند، توی این زمان هر جمله ای بخوانم یا هر حرفی را بشنوم زودی

پرتش میکنم سمت هدف مورد نظر و دربارش دو دل میشوم.

مثلا با خواندن یک جمله یا شنیدن یک حرف به خودم میگویم:

یعنی بی خیالش بشم؟یعنی همش یک تصور هست؟یعنی بهش بچسب و براش تلاش کنم؟

القصه که درگیری بالا میزند و هزارتا حرف و سوال. اما یک وقت هایی دنبال یک جمله یا یک حرف میگردی تا محکم بهت بگوید :

برایت پر از خیر و برکت است و رهایش نکن


خب بریم سراغ معرفی یک کتاب:

تولستوی و مبل بنفش

نینا تصمیمی میگیرد یک سال هر روز یک کتاب بخواند. وقتی صفحات اول کتاب بودم با خودم گفتم چه کار سختی، هر روز یک کتاب را تمام
کردند یعنی هیچ وقت دیگه ای برای بقیه کارهایت نیست.اما نینا تمام یک سال کتاب خواند و حتی من را هم بیشتر از قبل عاشق کتاب 
کرد.
قبل از این کتاب، کتاب لذت خواندن در عصر حواس پرتی را خواندم و اینجا اعتراف میکنم که کتاب تولستوی و مبل بنفش دقیقا حرف های 
کتاب قبلی را زد اما جذاب تر و ساده تر.
نینا بهم یاد داد که"
راحت از کنار قصه ها نگذرم، موقع خواندن کتاب ببینم توی چه عصر و مکانی هستم، آدمهایش چطوری هستند؟.چی میپوشند؟ چه 
دغدغه هایی دارند؟
کتاب خواندن یعنی سفر به مکان ها و زمان های مختلفسفر به فرهنگ های مختلفسفر به جنگ ها و معماهای پلیسی
کتاب خوب خواندن حال لت را خوب میکند و این طوری تو یک روز خوب و حال و فکر خوب را به خودت و دیگران هدیه میدهی
کتاب خواندن یعنی یاد میگیری چقدر ساده و بدون دغدغه می توانی برای خودت و خانواده ات بهترین تفریحات و دورهمی ها را رقم بزنی

اگر دلتان یک کتاب خوب خواست سراغش بروید

یک روایت قشنگ شنیدم که گفتم برای شما هم بگم

یک روز مردم مصر پیش فرعون آمدند و گفتند که : آهای فرعون ببین چند وقتی هست که باران نیامده و خشکسالی شده، تویی  که ادعای

خدایی میکنی خب یک دعایی یا کاری انجام بده که باران بیاید.وقتی یاران حضرت موسی این حرف ها را شنیدن ته دلشان گفتند: خب دیگه

وقتی فردا باران نیامد این مردم هم می فهمند که فرعون یک دروغگو هست. فردا شد و باران آمد.اصحاب تعجب کردند و حضرت موسی هم 

دلیل را از خدا پرسید. خدا گفت: دیشب فرعون روی پشت بام خانه اش نشست و توی دل شب دعا کرد که خدایا باران بفرست و آبرویم را 

نریز.

یادبگیریم برای آدمها ما خدایی نکنیم

وقتی حنیف توی چشم های آراز زل زد و گفت:

سر نخواستنت دعواست.

آراز شکست و خرد شد.

میشکنیم و میمیریم اگر یک روز بهمان بگویی سر خواستنت اصلا دعوایی نیست.برو سراغ یک خدای دیگر.برو سراغ همان آدمهایی

که حرف های دلت را زیر گوششان زمزمه کردی و آنها همبرو سراغ در هایی که زدی و هیچکدام در خانه من نبود

الهی هیچ وقت توی دم و دستگاه خداییت به ما نگویی: سر نخواستنت دعواست


ستایش.ستایش؟!!!!

باید اسم سریال را میگذاشتند مردان لوس و بی جنبه.

اون از حشمت فردوس که سر پیری برمیگرده و به خانم بزرگ میگه: صورت رنگ مس تو می ارزه به صدتا طلا

اون از وکیل پری سیما که همش منتظره با خانم خانما فرار کنه

اونم از حمید ،راننده پری سیما که با دیدن اشک و مشت بر پیشانی پری سیما جوش میاره و میگه نکن که طاقت دیدن ناراحتی

تو رو ندارم

آخه مرد اینقدر لوس.اینقدر زن ذلیلحالا خوبه خانم و بزرگ و پری سیما محل گربه هیچکدومشان نمیگذارند.

بله درمورد پری سیما قبول دارم که اونم با خرابی فکرش داره کرم میریزهاما وبلاگ خودمه و دوست دارم بگم این سه تا مرد 

خیلی چندش هستند


کلی بوق خورد تا تلفن را جواب دادند.وقتی سوالاتم را درباره ساعت کلاس و هزینه اش پرسیدم،بهم گفت: کلاس ها از فردا 

شروع میشه قربونت برم،اصلا پاشو بیا کلاس ها رو ببین،می بینمت.تلفن را که قطع کردم پر از حس هیجان و خنده بودم و

واکنش جالب خانم منشی را برای اطرافیانم تعریف میکردم

 

تقریبا سه تا بوق خورد و جواب داد.یک دختر خواب آلود که با خودم گفتم شماره رو اشتباه گرفتم و ملت را از خواب بیدار کردم.

اما وقتی دوباره ازش سوال کردم که موسسهو گفت بله ،فهمیدم که شماره درسته و ازش درباره ترم جدید کلاس سوال  کردم

و گفت: کدام کلاس؟ چی؟

 

منشی بودن یکی از سخت ترین کارها هست.هر روز باید به کلی تافن و سوال های تکراری جواب بدهی.اماایکاش منشی 

شماره دو مثل منشی شماره یک حس و حال خوب را به آدم اون طرف خط منتقل میکرد.یک وقت هایی بعضی منشی ها 

از صبح با همه سرجنگ دارند و یادشان رفته که این شغل شرایط و تعهداتی دارد


فن بیان و صحبت کردنشان برایم دوست داشتنی هست،از علما و سخنرانان هستند.

روز ابعین گفتند:

وقتی ته دلت میگی ایکاش پیاده روی اربعین هم رزق من می شد.یا میگی امسال دوست دارم بروم پیاده روییا وقتی 

تصاویر را از طریق تلویزیون یا صفحه های مجازی میبینی و اشکت درمیاد که ایکاش رزق من هم میشد.

دیگه نگو جاماندم.

جامانده به کسی میگن که اصلا دلش با کاروان نیست و تو دنیای خودش زندگی میکنه.جامانده کسی هست که یک لحظه هم

 هوای این راه به سرش نمیزند.

وقتی میگن از هر نقطه ای به ما سلام کنید زائر ما هستید،مگه میشه دلت با دوستات توی جاده باشه،جامانده باشی

کی این جاماندن را اصطلاح این سالها کرد که واقعا آگاه نبود.پس بیاین ما اشتباه آدمها را درست کنیم و دیگه نگیم جاموندیم


از مورگان فریمن پرسیدن :چرا گوشواره می اندازی؟

گفت: زمان های قدیم دریانوردها هم گوشواره می انداختند چون با خودشان میگفتند اگر توی دریا یا یک مکان دور وناشناخته

مردیمبا فروش این گوشواره خرج دفن و کفنمان را بدهند.

مورگان فریمن مشهورم هم به همین خاطر گوشواره دارد.

دلم میخواهد از این مطلب توی سایت یک اسکرین شات بگیرم و بفرستم برای آدرس نداشته پسر جوانی که امروز توی خیابان

دیدمش.یا از مضرات این سیگار لعنتی که این روزها شده یکی از ملاک های باکلاسی یک داستان بنویسم و بچسبونم به در و 

دیوار کافه های انقلاب و تئاتر شهر تا دخترک های زیبا و جوون شش تا شش تا پشت سر هم سیگار نکشند.یا بنویسم آهای

جوونی که با کلی افتخار تتو میکنی،میدانی به خاطر وارد شدن اون رنگ ها به بدنت ،اگر یک روز از سر محبت خواستی خون 

بدهی،سازمان انتقال خون،خونت رو میریزه دور؟

خلاصه که کلی حرف و کاغذ دارم تا بچسبونم به در و دیوار این شهر

نگید طرف شده امر به معروف و رفته بالای منبر،باور کنید دلم می سوزه برای خودشان و جوونیشونا(این قسمت حسم شد 

مثل درد و دل های مادربزرگ ها)

 


از قدیم می گفتند و راستش این روزها هم میگن که: خانه ها روح دارند.

نه از آن روح های ترسناک و داستانی که روح آدم هایی که قبلا اینجا زندگی میکردند،هنوز هم هستند.منظور من از روح هر خانه 

یک چیز دیگه است.

وقتی پات رو توی یک خانه میگذاری اینقدر حال خوب میاد طرفت که شب موقع خداحافظی به صاحب خانه میگی: خیلی خوش

گذشت،نمیدانم چرا اما خیلی حال و هوای خونتون خوبه.اما یک وقت هایی از بعضی خانه ها هم که میای بیرون ته دلت میگی:

چقدر دلگیر بود،چقدر خسته ام،چرا یه جوری بود.

میدانید،حال و هوای آدمها به خانه هایشان روح میده.وقتی هر روز پشت تلفن فقط درباره مریضی و گرفتاری آدم ها با همدیگه 

حرف بزنیم،وقتی یک موضوع را بزرگتر و سخت تر از آنچیزی که هست بکنیم و هی فکر و خیال و غصه بخوریم، وقتی اهالی خانه 

با هم دعوا کنند و حالشان خوب نباشه،وقتی اونقدر توی خانه درگیر ظاهر باشی و از فنجان دور طلاییت لذت نبری.

حال خانه ات هم خوب نیست.

آره،منظور من از روح هر خانه ،روح و حال و هوای آدم های اون خانه هست.حال خوبی که به در و دیوار خانه منتقل میکنند.

بیاین به خانه هایمان روح بدیم،یک روح و حال خوب.


کلی دنبال متن گشتم تا برایش مقدمه چینی کنم.قرار بود برای شرکت تو یک مسابقه بفرستمش اما گفتم بماند کنج 

نوشته های خودمانی ترمان

 

پیرهای سالهای دهه چهل خوب یادشان می آیدمتوسط قامت با موهای صاف و خرمایی رنگی که به کلاه پوستی با دم

روباهی اش معروف بود.مرد خواندن و نوازندگی خیابان نوغان مشهد بود.هر روز وقتی از غارش میزد بیرون اول یک

سلام به امام رضا (ع)میداد و بعد تو خیابان ها و کوچه ها شروع به تنبک زدن میکرد.میخواند و میگفت فقط شادی دل 

مردم و گذران زندگی.اما کارش قانون و حرمت داشت.وقتی از سر خیابان چشمش به گنبد می افتاد زودی تنبکش را زیر

لباسش یا پشتش قایم می کرد و سراغ یک خیابان دیگه میرفت.ماه محرم و ماه صفر هم بست نشین غارش بود و خبری

ازش تو کوچه ها نبود. خانه اش ته کوچه و نزدیک دبیرستان حاج تقی آقا بزرگ امروزی بود و شبیه یک غار.چند

روزی ازش خبری نبود.یک روز اهالی محل جنازه اش را توی غارش پیدا کردند.شهرداری هم که دید هیچ قوم و

خویشی ندارد راهی غسالخانه میدان طبرسی کردش و گفت تو قبرستان گلشور دفنش می کنیم

روز دفن جنازه کارگرهای شهرداری  جیگی جیگی خان را تو قبرگذاشتند وخاک های آخر را روی قبر می ریختند که

صدای یک جوان را شنیدند که میگفت نههههصبر کنید، اما دیر شده بود.

شب قبل یکی از تاجرهای معروف شهر فوت کرده بود و قرار بود تو ایوان عباسی حرم دفنش کنند.

اما قبر کنج ایوان شمالی صحن انقلاب رزق مطرب دوره گرد خیابان های مشهد بود


تیمش چهارده تا گل خورده بود و کل استادیوم هم در اختیار طرفدارهای تیم مقابل بود.صدایش به جایی نمی رسید اما طبلش 

را برداشت و شروع کرد به ضرب گرفتن.چندنفری با خنده های مسخره که ،یارو دلش خوشه،بهش نگاه کردند.اما تمام نگاهش 

به تیمش بود و سرود کشورش را بلند بلند می خواند.

شمارش گل ها از دستش در رفته بود.یک لحظه چشم های پر از اشک کاپیتان تیم افتاد بهش،از توی نگاهش میخواند که بهش

میگه: ممنون مرد که هستی


بهترین جا برای غرغر کردن همین وبلاگ خودمان هست.اگر آشنایی هم مسیرش به اینجا خورد که نمیخورد،خسته تر از آن

هست که بیاید و کامنت بگذارد و کلی چرا و چی شده؟بپرسد.اما توی اینستا هنوز لب به غرغر باز نکرده ای که هزارتا کامنت

از دوست و آشنا برایت می آید که:

چی شده؟منظورت منم؟من کاری کردم؟چرا؟راحت باشتا بخوای به این همه کنجکاو جواب بدهی اصلا غرغر کردن 

یادت می رود

القصه

چند روز پیش یکی از بزرگان فامیل یک حرکتی زد که هنوز روی مخ بنده می باشد تازه قسمت جذابش اینجاست که یکی از

کوچیکترها که نه متوسط های فامیل هم پرچم حمایت خود را بالا برده و گفته: خانم ایکس خیلی با شخصیت و تحصیل کرده

هست که باور بفرمایید اگر حرمت بزرگتری و رابطه قوم و خویشی نبود آنچنان بر سرش فریاد میزدم که گور بابای تحصیلات که

برای ایشون همه چیز داشته به جز شخصیت و شعور.حالا کنار این بحث یکی دیگه از متوسط های فامیل لب به اعتراض گشود 

که نخیر طرف خیلی هم بی شعوره،حالا تصور کنید همان شخص معترض امروز شده بود حامی خانم ایکس

هیچی دیگه فهمیدم آدمها با حزب باد هستند و ادعا می کنند که ما به وقتش حق را میگیم.الان هم که غرغر میکنم

به این خاطر هست که فهمیدم آدمها هیچ عقیده محکمی ندارند و زیادی فکر میکنن عاقل هستند و منم باید سکوت همراه

با یک لبخن ملیح بزنم و بگم: بلههههههههههههههههه شماها فقط راست میگید و درست حکم میدهید

راستی

من مخالف تحصیلات نیستم،خودم کلی مدرک روی طاقچه خانمان گذاشتم و سعی میکنم ادعایی نداشته باشم،اما تا 

وقتی توی اجتماع و لا به لاب مردم و حرف هایشان نباشی هیچی از درس و روابط اجتماعی و آداب اجتماعی یاد نمیگیری


ماجرا را وقتی فهمیدم که یکی از بچه ها توی استوری نوشته بود: مگر می شود قبل اسمش ننویسیم شهید؟

نمی دانم کدام آقا یا خانمی باز بالای منبر رفته و کلمه شهید را از کوچه و خیابان هایمان می خواهد پاک کند.شهید جنسش

برای همه آدم ها فرق دارد.نمی خواهد دنبال باورها و عقاید و ظاهر آدم ها بروی،آدم ها به اسم شهید حساس هستند.

شهید که از آسمان نیامده تا برای ما فرشته نجات باشد،شهید همین بچه های کوچه و خیابان و همسایه های خودمان هستند

که دیدند حال و هوای شهر ابریست و جنگیدند.جنگیدند تا من و تو اینجا با آرامش زندگی کنیم.

باز حرف های تکراری؟

آره حرف هایی تکراری که باز باید تکرار بشوند.حرف هایی که باید بزنیم تا شهید از تابلوی سر کوچه ها و خیابان هایمان برداشته

نشوند


آخر هفته ای نشستیم به تماشای فیلم (یک بمب عاشقانه)

اسم فیلم با محتوای فیلم و داستان هم خوانی دارد.روایت زندگی دوتا زوج ساده و بدون حاشیه و دور از دنیای جنگ و ت.

در حدی به دور از دنیای جنگ که شب های بمباران تهران توی خانه می ماندن و پناهگاه نمیرفتند و معتقد بودند ما چیزی برای

از دست دادن نداریم،چون قهر کرده بودند و باهم حرف نمی زدند.

شخصیت خانم،لیلا حاتمی بود.با اون تیپ همیشه تکراریش که به نظرم شده نماد یک زن ساکت و بدون احساس توی تمام 

نقش هایش،که خب به خاطر مد بودن یادگیری زبان انگلیسی تو سالهای دهه شصت اینبار خبری از سرگرمی همیشگی اش

یعنی زبان فرانسه خبری نیست و قرار نیست به رسم فرانسوی ها کاهو را با دستش خورد کند.

اقای فیلم هم پیمان خان معادی است.یک ناظم که متفاوت با ناظم های ان سالها هست.ناظمی جدی و منطقی که با بچه ها

خیلی ملایم حرف میزند.

فیلم روند خوب و جالبی دارد.سکانس ها به هم مربوط هستند و از کش آمدن قصه خبری نیست.لوکیشن های عالی و تصویر

برداری و موسیقی متن خوب.

ارزش دیدن دارد.اما امیدوارم لیلا حاتمی کمی تغییر نقش در فیلم هایش بدهد


تقریبا یک هفته ای هست که چیکو گم شده و صاحبش  روی دیوار بیشتر کوچه و خیابان های محل عکسش را زده و برای 

یابنده یک مژدگانی خوب هم کنار گذاشته است.وقتی اطلاعیه اش را دیدم یک عکسش ازش انداختم و گفتم استوری میکنم و

پایش می نویسم: گمشدگان امروزی

اما دیدم امان از دلبستگی و گم شدن.چیکو که یک طوطی است و قطعا گران قیمت،خودکار آدمم که گم میشه ساعت ها و یا 

شاید روزها دنبالش میگردی و مدتها با ناراحتی میگی خودکار دوست داشتنیم را گم کردم. شاید دوباره بری یک چیکو یا خودکار 

جدید بخری

اما اگر یک روز لا به لای شلوغی های زندگی خودت را گم کنی.

سخته دوباره پیدا کردنشاما شدنی هست

ولی از اون بدتر وقتی هست که خدا رو گم کنیم که الهی هیچ وقت خدا رو گم نکنیم

 


ساناز ایرانی هست و سالهای زیادیه که توی آمریکا زندگی میکند و از طریق اینستاگرام باهاش آشنا شدم.پست ها و استوری 

های قشنگ و با معنای میگذارد.مثل نگاه و کارها و زندگی مردم آمریکا و سوالاتشون از ساناز درباره نحوه متفاوت زندگی اش.

چند روز پیش ساناز به بهانه جنش هالووین یک متن قشنگ گذاشته بود که گفتم توی وبلاگم بنویسم

ساناز میگفت:

جشن هالووین برای مسیحی ها و مردمان اصیل آمریکا یک جشن مذهبی هست.یک جشن شکرگزاری بابت محصولات کشاورزی

توی فصل پاییز.در اون جشن بیشتر مردم به کلیسا ها رفته و ساعت ها دعا و نیایش میکنند،حتی بعضی از آنها در چنین روزی

روزه می گیرند و شب  با خوردن غذا و شادی و دور همی این روز را جشن می گیرند.

. ورود صورتک های ترسناک ونحوه آرایش و نوع لباس پوشیدن های امروزی در جشن هالووین حاصل ورود مهاجرها و تغییر سبک

اصیل جشن ها توسط آدمها هست.و این نمادها و نمایش ها هیچ اصالتی ندارند.

 

و حالا توی سرزمین من یه عده از آدمها بدون خواندن درباره اصل یک جشن ،فقط اون رو کورکورانه تقلید میکنند.نمیخوام مانع

شادی بشوم اما نه تنها جشن های مربوط به سایر کشورها که حتی اطلاعاتمون درباره جشن های اصیل سرزمین خودمان

هم کامل و درست نیست.


تو یه کتابی خواندم که نوشته بود:

پیرمرد میگفت

با گذشت سالها می بینی که پیر شده ام

و امیدوارم داناتر هم شده باشم.

قدیم ترها وقتی توی خیابان و یا پارک ها راه می رفتی دست بیشتر پیرمردها مجله و رومه می دیدی،وقتی  هم خانه

پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رفتی کنج یکی از اتاق ها یک کتابخانه با کتاب های مورعلاقه شان بود،شنیدن اخبار و رادیو 

و دیدن مستندها هم از سرگرمی های جالب اونا بود.خب معلومه چنین پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی با کلی تجربه و آگاهی 

پیر میشوند.

و این روزها بیشترین اطلاعات ما شده در حد خبرها و تیترها و نوشته های مجازی.تازه با ادعای حمایت از محیط زیست هم

سراغ کتاب های پی دی اف و یا صوتی رفتیم

ما چه مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی می خواهیم بشویم


توی ایستگاه دنبال پله های بدون برق می گشتم

با یه تعجبی نگاهم کرد و گفت : این همه پله ها رو بالا بری؟

بهش گفتم : وقتی از پله های بدون برق بالا می روی یا روی هر پله اش میشینی،می توانی کلی قصه بسازی و چرایی های

ذهنت را اونجا بگذاری و بری بعدی، اما پله های برقی چی؟

هنوز هیچی توی ذهنت نبافتی،می رسی آخرش

گفت: عجیبی هان

دستش را محکم کشیدم  و گفتم آره خیلی عجیب هستم و همه میگن

وقتی رسیدیم بالا نفس نفس می زد ،اما کلی برای هم قصه گفته بودیم


تصورش هم پر از هیجان هست.اینگه یکی از بچه های دبیرستان و یا دانشگاه ازدواج کند و کل اکیپ را شب عروسیش دعوت 

کند.خانواده عروس و داماد را روی صندلی ها بشونیم و بگیم بفرمایید میوه و شیرینی و بعد کل صحنه بره زیر سلطه دوست های

عروس

کلی جیغ و بزن و برقص و شیطنت و عکس و سلفی.و آخر شبش با ماشین بریم دنبال عروس ،بلهههههههههه با کلی بوق و موزیک

بعد از چند روز هم رفیق جان توی گروه بزنه:

بچه هاااااااااا،مادرشوهرم گفت چقددوستات مثل خودت شیطون . باحال بودند.ما هم برای اثبات این رفاقته ،آقای داماد رو توی

خرج بندازیم و یک روز ناهار بریم خانه رفیق جان

خب،این هم یه جور هوس دخترانه هست دیگه


همیشه از گذاشتن یک متن توی اینستا ناله می زدم،اینکه حالا عکس از کجا پیدا کنم؟اونم یک عکس مرتبط و قشنگی که در

نگاه اول مخاطب را جذب کنه؟.اما این روزها دلم برایش تنگ شده.آخه تنها ارتباطم با بعضی از آدم ها و نوشته ها فقط از طریق

اینستا بود 

حال سرزمینم خوب نیست اما هیچ کس حق دست درازی و زبان درازی و دخالت تو مشکلات سرزمینی ما ندارد.

پای سرزمینمون ایستاده ایم چون پاش ایستادن که شد ایران.شاید راه را کمی اشتباه رفته باشیم اما بخشش و تغییر مسیر 

و برگشتن به راه درست امکان پذیر هست.پس الکی برای سرزمین من و مردمان سرزمینم نقشه نکشید 


تاهای قدش را نشمردم اما هنوز محکم روی پاهای خودش راه می رفت.طوری دور ضریح می چرخید و قربان و صدقه اش می رفت 

 که باورت می شد عزیز ترین کسش هست.اشک دخترک بند نمی آمد پر چادرش را گرفت و گفت: خیلی دعا کنید

خندید و گفت:

همه گره ها باز می شود.ان شاالله


فکر کنم روی هم رفته یک ماه خواندنش طول کشید ،از بس فصل اولش سنگین بود با هیچ هولی جلو نمی رفت اما از فصل

دوم افتاد روی غلطک و راه افتاد.یک کتاب با یک دید نو به جنگ از نگاه زن ها.زن های روسی که تمام رویاهای دخترانه شان را 

کنج صندوق ها گذاشتند تا به وقت برگشتند. 

جنگ چهره نه ندارد شاید بگویید مردانه هم ندارد اما سخت است و قوی.قد موهایت را باید کوتاه کنی تا زیر کلاه های آهنی جا

شود و سالها بعد از برگشتند باید صبر کنی تا دوباره قد بکشند و با لباس هایت آشتی کنی. دخترانی که به عشق وطن توی

خط مقدم نه پرستار بودند و نه امدادگر که تک تیرانداز و مین روب و فرمانده گردان بودند و شب ها زیر بمب بارن های تمام نشدنی

گاهی زیر لب برای زنده ماندنشان دعا می کردند

کتاب سخت بود و سنگین اما واقعیت و جنگ چهره نه ندارد نه برای ن روسی و نه برای ن سرزمین من و نه برای هیچ زنی


یک کتاب سه جلدی و خوش خوان.ردیف بالای قفسه کتاب فروشی نشسته بود و خوب برای خودش سلطنت می کرد و پر از 

داستان های کوتاه ایرانی از سال 1300 تا همین پارسال اون هم از بزرگ علوی و صادق هدایت بگیر تا نویسنده های همین

روزها.آخ نمی دانید که ورق زدنش چه حال خوبی به آدم می داد ،دیگه بماند خریدنش و هر شب یک داستانش را خواندن

کتاب ها را که داشتیم ورق میزدیم سراغ ماشین حساب گوشی هم رفتیم.عدد زدیم و جمع کردیم که آخر مساوی،دیدیم گویا 

قیمت سر به فلک زده و فعلا با پول تو جیبی این ماه نمی توانیم صاحبش بشویم.

با کلی بغض و ناراحتی کتاب ها را به تخت سلطنتشان برگردوندیم و دعا کردیم کنار قیمت های این روزها،قیمت کتاب هم با هم

و دسته جمعی پایین بیاید.ان شالله


کلاس تمام شده بود و لا به لای بچه ها دنبال مامانش می گشت که دیدم جلوی من ایستاده و دست هایش به سمت بالا،یعنی

بغلم کن.من هم از خدا خواسته زودی بغلش کردم و رفتم سمت هانیه.هانیه بهش می گفت جوجه و تمام مدتی که توی بغلم

بود  بهش پیشنهاد می داد که بغل اونم بره و وقتی با جواب رد روبرو می شد می گفت ببین این مامانت نیست اشتباه گرفتی.

منم به هانیه می گفتم: کرم داری؟ خب بچه توی بغلم هست دیگه.

مهدی هم طوری به هانیه نگاه می کرد یعنی : این حرکات چیه از خودت درمیاری.

توی بغل من آرام بود و گاهی برای پنهان شدن از هانیه سرش را روی شانه هایم می گذاشت تا اینکه هانیه برنده میدان شد

و مهدی با دیدن من طوری زد زیر گریه که تمام تصوراتش با خاک یکسان شد.من مامانش نبودم و فقط چون مث مامانش چادر

سرم بود به آغوشم پناه آورد.

 

 

 


ته دلش غنج می رفت و چنان قربان و صدقه اش که اگر کنارش نشسته بود دست هایش را روی لپش میگذاشت و تا

انتهای دوستت دارم گفتنش با یک لبخن گشاد لپ هایش را می کشید،آنقدر می کشید که هم لپ های او قرمز شود و هم 

 بگوید آخیش که چسبیدتوی تصورش خندید و گفت فعلا بماند این تصوراتم با عکس هایت که به وقت واقعی شدن ،آخ که 

لپ هایشترا بکشم و بگویم مدتهاست که منتظرتم


این بار مناجات امیدواران از امام سجاد علیه السلام را خواند.همان مناجاتی که پر از حس امید هست و فریاد می زند که خدا

هست هنوز.

 تا رسید به این عبارت ( چگونه فراموشت کنم،که همیشه به یادم بودی) مفاتیح را بست و گفت:

 

دست هایش یخ کرده بود و دلشوره توی وجودش نشسته بود.هم باید به منبرش می رسید و هم به قرارش.برنامه روضه های 

خانگی شیخ یک منبر بیست دقیقه ای بود و چای آخر روضه.امروز باید از خیر خوردن چایی می گذشت تا به قرارش

برسد.روضه را خواند و با عجله سمت در رفت که شیخ جعفر بهش گفت: آقاجان بگیر بشین خودش می آید.روی حرف شیخ

حرفی نزد و چایی را خورد .بلند شد تا برود که این بار شیخ کمی بلندتر و جدی تر بهش گفت:بشینید که ماشین الان می

آید.عجله داشت و کسی از دلشوره اش خبری نداشت.مرد جوانی وارد مجلس شد و بعد از سلام و احوالپرسی جلوی شیخ

جعفر نشست و یک دستهسوئیچ جلویشان گذاشت و گفت: بفرمایید فردا خودتان یا یکی برای سند زدن ماشین محضر بیایند.

شیخ سوئیچ های ماشین را بهش داد و حرفی زد.اشکش بند نمی امد و رفت توی حیاط.این بار نه از سر عجله داشتن که از 

سر شرمندگی.یک زد روی شانه اش و گفت: خوبی حاجی؟

هنوز اشک می ریخت که گفت:

رقم جوانی هایم را ندارم.رفت و آمد برایم سخت شده و دنبال خرید یک ماشین بودم که یکی از اقوام  که کارمند اداره بازرگانی

هست بهم پیام داد بیا و فرم درخواست ماشین پر کن و بقیه اش را بسپار به من.قرار را برای امروز گذاشت.بهش گفتم که خانه

شیخ جعفر منبر دارم،گفت تا منبرت تمام شد زودی بیا.هروقت خواستم بروم شیخ نگذاشت تا این سوئیچ ها را کف دستم 

گذاشت و گفت برایت پیغام فرستادند که ( کسی که یک عمر در خانهما بوده،به خاطر یک مال دنیا هول نمی شود و اربابش را

عوض نمی کند)

 

                   بر در شاهی گدایی نکته ای در کار کرد                        بر سر هرخوان که بنشستم خدا رزاق بود


سعی میکنم که شکایت هایم راننویسم ،اما دیروز آقای اسنپی پنج دقیقه دم در معطلم شد .همین که سوار ماشین شدم

با یک عصبانیتی بهم گفت:

بلدی اسنپ بگیری؟ اسنپ آزانس نیست که زنگ بزنی و ده دقیقه بعد حاضر بشوی،اسنپ ماشین های اینترنتی هست که.

خلاصه شبیه یک آدم خنگ و مبتدی برایم قوانین اسنپ را توضیح می داد.من هم توی عصبانیت سکوت کردم و حواسم را پرت

گوشی ام.دلم میخواست بهش بگم بلدم اسنپ چیه و پنج دقیقه معطل شدن این همه سخنرانی ندارد.اصلا قبول حق اعتراض

داشتی اما ایکاش کمی ملایم تر ونرم تر.نه اینکه فکر کنی الان علامه دهر هستی.

 


به قول خودش یک داستان آبکی را تعریف کرده بود.بماند قصه چی بود که فقط آخرش مادر به بچه هایش گفت:

شبیه دانه قهوه باشید،به تمام محیط رنگ بپاشید و حال اطرافیانتان را خوب کنید.منم در ادامه حرف اون مادره می گم:

شبیه قهوه باشید،حال خوبتان را به اطراف و اطرافیانتان منتقل کنید ،اما مثل قهوه تلخ نباشید تا برای شیرین شدن به شکر و قند 

وشیر وابسته باشید

 

خوب قصه ما تمام شد.این بار هم خبری از تکه های چوب نبود تا باهم بشکنیم.


یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان را

گفتند.با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم.باید بهش بگویم که دوستش دارمنمی داند

که دوستش دارمباهم قرار ازدواج گذاشتیم.

نوشتندخواندآتش گرفت.فکرشخیالش.گیج بودگفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنندراه رفتنفس عمیق.

باز نوشتندگریه اش گرفتگفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید.ردشدبی خیالایستاداشکبغض.گفت

باید می نوشتشایدکسیحواسشجمعشدشاید کسی مثلاودعاکرد.

نوشترازهای نگفته رانوشت.عاشق خواهر زنم شدم.خیانت کردم.بهش نگفتم با رفیقش هستمعاشق برادرم شدم.

 

نوشترفت.نوشترد شدبرگشتانگار مخاطب ها هم شوک شدند.شوخی میکنی.جدییعنی اینقدرحرفهای تلخ.

ایکاش نمی گفتیاینقدر گناه

سرش پایین بوداشک هایش.لرزیدخدایاخوانده بود بااین گناه عرش خدامی لرزد.گریه کردباید دعا می کردخدا به 

دلشان بندازدکه برگردن.به بچه اش نگاه کردآینده


قرار بود مراسم توی تهران ساعت هشت صبح برگزار شود.هوا نیمه تاریک و در حال روشن شدن که توی دانشگاه تهران جای سوزن انداختن نبود.توی گروه ،بچه ها به هم پیام می دادند و خبر از اینکه: کجایید؟کی می رسید؟توی حیاط هم جا نیست؟من سر چهار راه ولیعصر ماندم تو ترافیک آدمها.قرار شد هرکس هر جایی هست بماند و بشود خبرنگار افتخاری گروه.ساعت هشت صبح و ازدحام جمعیتی که با خودت می گفتی :فکر کنم الان بهترین وقت هست که آقا ه به تمام خانه ها یک سر بزند و بعد جواب خودت که آقا ه هم الان با یک عکس لا به لای همین جمعیت ایستاده.عقربه های ساعت حرکت می کردند اما انگار برای این مردم هنوز ساعت هشت صبح هست و کسی خسته نشده.

مراسم ساعت ها بود که شروع شده بود از همان وقتی که آدمها با هر تفاوت ظاهری و باوری با کلی اشک کنار هم ایستاده بودند و با حرف هایشان برای هم روضه می خواندند.روضه ها و حرف ها  بیدارترشان می کرد .حاج قاسم آمد با همان لبخند و آرامشش،شاید تو یک تابوت اما  کنارتمام این آدمها ایستاده بود.

آدمها و حاج قاسم باهم راه افتادند.از خیابان انقلاب تا میدان آزادی.پشت به پشت ،جای راه رفتن نبود اما باز راه رفتند ،به جلو،به سمت مقصد.ساعت دوازده  ظهر.نیم ساعتی میشد که از خبرنگاران افتخاری گروه خبری نبود.تا پیام اول آمد: بچه ها گوشه خیابان روی یک مقوا نمازخواندمخوبه تو مقواداشتی من روی آسفالت خواندم.آقا مهر نداشتم.انگار طعم این نماز برای همه فرق داشت.

ساعت چهار بعد از ظهر.بچه ها کسی رسیده میدان آزادی؟نه بابا من فکر کنم تازه رسیده باشم انقلابهزار ماشاالله این همه ادم.من بالاخره رسیدم خیابان نوابساعت هفت شبآفتابی که جایش را با ماه عوض کرده بود.سرداری که وداعش با این مردم تمام شده  بود.مردمی که هنوز توی خیابان ها سرگردان بودند.گروه خبرنگاران افتخاری که بالاخره بعد از چهارده ساعت همدیگر را پیدا کرده بودن.موبایلی که وسط گروه نشسته بود و مداحی که می گفت:   دم غروب میگیره دلم


صبر کردند.صبر کردند.باز هم صبر کردند تا خبر رسمیت پیدا کرد.خواندن از روی کاغذ سخت بود ،جه برسد که توی دوربین ها زل بزنند و بگویند.

گفتندخبر تلخ را صبح تیتر اول زدند و به مردم گفتند:  سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه به درجه شهادت رسیدبغض ها ترکیدکاغذها را رها کردندبا اشک چشم گفتند:  حاج قاسم مان شهید شدآره حاج قاسم خودمانهمان مرد میدان های جنگاز بیست سالگی شد فرماندهجنگید و گفت فقط برای خدا و امنیت این مردم.با خنده هایش ته دلمان قرص می شدو حال دلمان خوب.با نگاهش کمرمان صاف می شد و سرمان بالا کهاو هستما هم هستیمخبر پیچیداشک ها ریختدل ها لرزیدکسی را از دست دادیم.کسی که برای همه مان کسی بودپست ها و حرف ها نشرپیدا کرد.توی هر دنیایمجازی.مهم نبود ظاهر کسی که می نویسد چه شکلی هستهمه نوشتیماز نبودنش.از داعشنوشتیم و اشک ریختیملا به لای گریه هایمان.لا به لای پست های پر از نبودنشاین بار همه نوشتیم.نوشتیم که:

ما هنوز هستیمایران هنوز هست.او را به ناحق کشتیداما خونش هنوز توی رگ های این سرزمین و مردمش هستو اگر خونش در رگ های مردم سرزمینم به جوش بیایدحتما حالتان بد شد.باید هم بد شود.به خنده ها و حرف های بی سرو ته این چند نفر گوش نسپاریدما تعدادمان زیاد است.


اینجا می شود کمی آرام تر حرف زد.آرام حرف هایت را بزنی و کم تر برچسب بخوری که چرا سکوت میکنی؟.چرا نظری نمی دهی؟.اصلا تو مال کدام گروهی؟

من مال هیچ گروهی نیستم.من آتش گرفتم وقتی خبر شهادت سردار را شنیدممن آتش گرفتم وقتی خبر سقوط هواپیما را شنیدم.من آتش گرفتم وقتی گفتند علت سقوط نقص فنی نبود.من یک ایرانی هستممال همین آب و خاک.مال همین سرزمین با تمام نقص هایش

من هم سرزمینم را دوستدارم و هم مردمش را با هر تفاوت ظاهر و عقیده ایبا هر نظر و دیدگاهیمن دوست ندارم مردم باهم بجنگندمن دوست ندارم با سر هم فریاد بزنیم و تماشاگرهای خارجی دورمان بشینند و تماشایمان کنندمن دوست ندارم از بیرون سرزمینم اذیتم کنند

من و ما حق اعتراض داریم.اما نه با فحاشی و اجازه دادن به دیگران که برایمان تعیین تکلیف کنند.ما خودمان برای حق خودمان می جنگیم و نیازی به دخالت کشورهای دیگر نداریم

قبول قصه دردناک است.اما ما مردم با هم هستیم،با هر عقیده و باوری


فیلم : { judy }

جودی فیلمی که در سال 2019 کاندیدای اسکار شد.فیلمی با موضوعیت بیوگرافی اما در قالب یک داستان. می گفتند که از نظر اسکار ویژگی های لازم را برای انتخاب شدن داشت.فیلم روایتگر زندگی جودی گارلند هست،خواننده و بازیگر هالیوودی که از دو سالگی روی صحنه رفت و همه با فیلم { جادوگرشهر از} شناختنش. جودی یکی از هزاران بازیگری هست که به دستور کمپانی و هالیوود باید همیشه حواسش به خودش و فرم هیکلش باشد.یکی از بزرگترین آرزوهای جودی در دوران نوجوانی خوردن غذای مورد علاقه اش و خواب کافی بوده است.حتی تویفیلم هم نشان می دهند که کمپانی برای حفظ ظاهر جودی به او قرص های انرژی زا  میداده .اما به مرور وقتی کمپانی دیدهجودی دیگه برایش فایده ای ندارد،قرار دادش را تمدید نمیکند.و جودی به یک زن افسرده و وابسته به قرص ها تبدیل می شود تا اینکه توسط یکی از دوست هایش برای اجرای چندتا کنسرت به لندن دعوت می شود و در و شش ماه بعد از کنسرت های لندن در سن 47 سالگی می میرد

نکات جالبی که مخاطب را جذب میکند:

بیان واقعیت و پشت صحنه دنیای شهرت هست.دنیایی که جودی توی اون حق نداشت غذای مورد علاقه اش را بخورد یا حتی با دوست پسرش به گردش برود و ساعاتی را برای خودش داشته باشد.فیلم جالبی هست که ارزش دیدنش را داره

 

 


قبل از تب و تاب و حرارت فیلم های جشنواره فجر راهی سینما شدیم.برای دیدن فیلم { جهان با من برقص} راستش وقتی دیدم کارگردان سروش صحت هست کمی دو دل شدم، آخه سریال هایی که برای تلویزیون ساخته را اصلا دوست ندارم به جز ساختمان پزشکانش را، اما اینجا رسما اعتراف می کنم که :

آقای سروش صحت واقعا توی ساخت این فیلم گل کاشتید،عالییییییییی بود.دیالوگ های پر از حرف برای شنیدن بودن،سکانس هایی که دنباله رو هم بودند، طنز و شیطنتی که توی تلخی ها هم به خنده وادارت می کردند، داستان و روایتی که خالی از بی معنایی و سردرگمی مخاطب بود، انتخاب عالی بازیگرها و نقش هایی که بازیگرها فوق العاده زیبا اجرا کردند.

بهتون پیشنهاد میکنم حتما برای دیدن این فیلم به سینما بروید.داستان یک دورهمی دوستانه هست که پر از اتفاقات بامزه و تجدید یک قرار داد دوستانه قدیمی هست


انتخاب بین دوتا فیلم مورد نظرم سخت بود. {جاندار ، جهان با من برقص}.بلیط های  فیلم جهان با من برقص را خریدیم و راهی سینما شدیم. واقعا فیلم عالی بود و ارزش دیدن را داشت حالا براتون ازش می گویم.

اینقدر فیلم از نگاه من قشنگ بود که بوق و کرنا را برداشتم و توی اینستا اطلاعیه زدم که: آهای اهالی و پایه های فیلم و سینما به پا خیزید و با رفیق و خانواده و هرکسی که دوست دارید،راهی سینما بشوید و این فیلم را ببینید.تا اطلاعیه را چسباندم به سینه استوری، خیلی ها گفتند بریم؟یعنی اینقدر قشنگ بود؟پس می رویم سینما. اما یکی برام یک اطلاعیه فرستاد: من دیگر سینما نمی روم ،از وقتی این بازیگرها و کارگردان ها جشنواره فجر را تحریم کردند حاضر نیستم  بابت دیدن فیلم هایشان پول خرج کنم ،مگر یکی از کارگردان های شاخ و مورد نظرم.آخرش هم گفت: بگذار بفهمن که یک هوادار و مشتری دایم سینما اونا را تحریم کرده. مقابل اطلاعیه اش فقط یک استیکر تعجب زدم و بی خیالش شدم. نشد و نخواستم اونجا برایش یک اطلاعیه جدید بزنم،اما دلم میخواهد اون اطلاعیه را اینجا بنویسم و بچسبونم به سینه وبلاگم:

وقتی یک فیلم ساخته می شود یعنی کلی سرمایه مالی و جانی،سرمایه مالی که از جیب تهیه کننده خرج می شود و سرمایه جانی یعنی بازیگری که قبول می کند اون نقش را ایفا کن.کار شروع می شود و تمام می شود.گفتگوها هم انجام میشود و چندتا سینما سانس هایشان را کف دست فیلم میگذارند تا دیده شوند.الان وقت بازخوردها و برگشتن سرمایه مالی و جانی هست که خرج این فیلم شد. فیلم نزدیک های رفتن روی پرده هست که یکی دستش را بالا می برد و میگوید من تحریم میکنم.تهیه کننده و کارگردان و بقیه سرمایه های جانی خشکشان می زند.الان؟الان که وقت برگشتن سرما یه ها و بازخوردها هست؟.دل ها هنوز گرم آمدن مخاطب هست که یکی از مخاطب ها هم می گوید من هم نمی آیم.

مخاطب عزیز،لطفا برای دیدن هیچ فیلمی به سینما نرو و پول هایت را خرج آنها نکن.چون قطعا آنها هم از نیامدن تو خوشحال می شوند.تویی که ادعا می کنی یک مخاطب پر و پاقرص هستی اما به وقت بازخوردها و دیده شدن ها و برگشتن سرمایه ،خودت را کنار می کشی.لطفا سینما نرو چون هنوز یاد نگرفته ای که فرهنگ یعنی احترام به آدم ها با هر باور وعقیده ای. قرار نیست پای اسم هر بازیگری مهر تایید را بزنیم،نه خیلی راحت می شود نقدشان کرد و می شود پای تحریم های بی دلیلشان هم بگوییم: خب من وقتی از فیلم خوشم بیاید برای دیدنش می روم.اشکالی ندارد تو دیگه فیلم بازی نمی کنی.


می گه:

تمرین نوشتن فقط نوشتن هست.باید بنویسی.هر موضوعی که دیدی ،هر اتفاق ساده و بامزه و بی مزه ای هم که دیدی یا شنیدی را بنویس.بهش پر و بال بده و تبدیلش کن به یک داستانراست میگه تمرین نویسندگی فقط نوشتن هست.مثل تمرین موسیقی که فقط نواختن ساز هست

این روزها کمی سخت تر می نویسم.شاید کمی وسواسی تر و این اصلا خوب نیست چون کم کم تنبل می شوم و چیدن کلمات کنار هم برای ساختن یک قصه را فراموش می کنم.اما خب شاید کمی حق داشته باشم،وقتی می بینم این روزها تو دنیای مجازی اول عکس ها و بعد حرف های بی مفهوم بیشتر لایک می خوردند یا توی کتابفروشی ها و خیابان دست آدم ها کتاب هایی را می بینم که علت شهرتشان یک معرفی مجازی یا معرفی توسط یک شخص خاص و شاخ هستکتاب ها و نوشته هایی که تهش که نه همان پاراگراف اول هم حرف ها برایت پر از حس پوچی هستند.حسی که آخر هر نقطه می گویی: خب یعنی چی؟الان قصه چی شد؟و دلت می خواهد یک بلند گو بگیری و جلوی این خواننده ها بشینی و بپرسی: چی شد این کتاب را انتخاب کردید؟ داستانش چی بود؟.حرفی برای گفتن داشت؟

شاید هم من دارم زیادی ایراد می گیرم و برای خودم خط کش های مختلف میگذارم. شاید این روزها بعضی از آدم ها فقط دنبال خواندن یک داستان یا کتاب هستند ،هر داستانی .مهم نیست حرفی برای گفتن دارد یا ندارد.


سلام

دلم می خواهد توی این پست باهم یک گفتگو کنیم.یک گفتگوی دوستانه و  دو طرفه

مثلا :

بگید از کجا هستید؟

چی شد وبلاگ و نوشته هام برایتان جالب شد؟

من بیشتر اوقات وقت کتاب خواندن،وبلاگ گردی و  گوش دادن به یک پادکست ،ظاهر شخصی که اون متن را نوشته یا درباره اون حرف می زنند را توی ذهنم تصویر سازی می کنم، تصویر من توی ذهنتان چه شکلیه؟

دیگه

 

 

 


توی اینستا با قلم و سبک نوشتنش آشنا شدم.استوری هایی که پر بود از معرفی کتاب و فیلم های روز تا بهترین های دنیای کلاسیک و سال های هزاو نهصد و گاهی تهران گردی ها و ایران گردی هایشان.از دوشنبه های قصه های فرودگاهی تا  چهارشنبه های کلاسیک.بین تمام این ها روضه های ناگهانیشان چیز دیگری بود.توی پروفایل نوشته بود: یک دکتر شهرویوری چپ دستی که درس طلبگی هم می خواند.

همین یک خط معرفی کافی بود تا اسم {دکی طلبه }را برایش انتخاب کنم.و امروز به تقلید از این قلم و سبک نوشتاری دکی طلبه من هم یک روضه ناگهانی نوشتم.خواستم توی اینستا هم پست کنم و پایش اسمشان را هم بنویسم .شاید روزی گذرشان به وبلاگم هم افتاد

من که آقای مجلسی نیستم.

اما اگر بودم.

تویک شب پاییز که باران مثل سیل می آمد و صدای برخوردش با طاق برزنتی هیئت زمینه ی ها شده بود،درست وسط  شورآخرهای روضه ،وقتی جوان ترهای مجلس با زیر پوش های یک دست مشکی دورم حلقه زده بودند و می گفتند: و الحمدالله که نوکرتم،الحمدالله که مادرمیو چند ردیف عقب تر هم محاسن سفید های مجلس زیر لب و با شانه های لرزان می گفتند: الحمد الله که از بچگی هام مادر سایه روی سرمی.

روی چهار پایه چوبی ام می نشستم و می گفتم: 

شجاعت و جنگ آوری اش زبان زد اهل کوفه و قبلیه بنی تمیم بود.مردای قبلیه آرزویشان بود که پسرهایشان درس جنگ آوری را ازش یاد بگیرند.مرد جنگ بود و پی فرمان امیر.عبیدالله بهش گفت باید را حسین زا ببندی. راه را بست .از دست حسین آب خورد به اقامت  حسین نماز خواند و راه هنوز بسته بودکه حسین بهش گفت: حر مادرت به عزایت بنشیند.سرش را پایین انداخت و با بغض نشسته  توی گلویش گفت: هرکسی جای تو بود و اسم مادرم را می برد ،اسم مادرش را می بردم اما چه کنم که مادر تو فاطمه هست.

بعد عبای مشکی ام را روی سرم می کشیدم و می گفتم:

حر راه حسینت را بست و خریدیش.ما که ادعایمان می شود مادرمانی

 


تو بیشتر خبرگزاری ها و سایت های این دنیای مجازی طوری تیتر زدند که { تتلو بازداشت شد} هرکس نداند،با خودش می گه ،فکر کنم این تتلو سلطان طلایی،نفتی،آبی،برقی یا گازی هست.آفرین بزنیم  کف قشنگه را که تتلو را گرفتند.به نظر من تتلو یک دفتر نقاشی متحرک هست. از این دفتر نقاشی هایی که هرجا رسیده بساط مداد و ماژیک های رنگی اش را پهن کرده و به بچه های زیر پنج سال گفته: بیا برای عمو یک نقاشی بکش


خیلی وقت پیش فیلم متری شش و نیم را دیدم.اما نشد و یادم می رفت اینجا بنویسمش.

فیلم روایت یک کله گنده توزیع مواد مخدر است.از اون کله گنده هایی که پلیس چندسالی است که دنبالش می گردد و آخر از طریق دوست دخترش دستگیرش می کنند.شاید موضوع فیلم تکراری باشد اما روایتگری قصه و بازی پیمان معادی و نوید محمد زاده تکراری نیست.روایتی که تمام لحظات فیلم هم حق را به کله گنده مواد می دهی و هم نمی دهی.حقی که به خاطر شرایط کودکی و عقده های درونی بهش می دهی و حقی که بابت معتاد کردن کلی جوان و نابود شدن زندگی ها ازش می گیری.قبول دارم خیلی ها شرایط کودکی خوبی نداشتند و به خلاف کشیده نشدند  و این را هم قبول دارم که شیطان و راه اشتباه برای هرکس یک جور خودنمایی می کند.

القصه که روایتگری موضوع عالی است،دیالوگ ها و سکانس ها پرت و بی ربط نیست، و شخصیت نوید محمد زاده در نقش کله گنده توزیع مواد مخدر یک شخصیت خاکستری است.خب دیگه اگر دنبال یک فیلم برای دیدن می گردید،متری شش و نیم انتخاب بدی نیست.مخصوصا که الان تو حال و هوای جشنواره فجر هم هستیم.


ستون قصه های انقلاب

 

پنجاه سالش هست و یک مهندس برق با باورهایو عقاید خودش.باورها و عقایدی که می گفت بهشون ایمان دارم.این روزها مثل همه مردم  از حال و احوال ت و اقتصاد سرزمینش گله دارد.وقت هایی که از این نا به سامانی ها کلافه می شود،فحش می دهد.فحش ها ساده و در حد اداب و اخلاقش.نه دیگه منشوری و غیرقابل پخش.اون روز سر یکی از کارهای شرکت که گیر امضای یک آدم بی جنبه بود،کلافه شده بود و با کنترل تلویزیون بازی می کرد و غرغر که حواسش پرت مستندی شد که تلویزیون داشت نشان میداد.روزهای انقلاب.شعارهای با مفهومتظاهرات های دسته جمعی جوان های یک سرزمینجوان هایی با ظاهرهای متفاوت اما یک هدف و باور یکسان.

سال سوم دانشکده دندان پزشکی هست که جلویش نشست و گفت: ببین  بابا ،همش تقصیر شماست،انقلاب کردید و این شد اوضاع مملکت.خب شاه بود دیگه.صدای تلویزیون را کم کرد و بهش گفت:

روزهای تظاهرات ازصبح تا آخرشب با بچه های دانشگاه بودم.آقاجون و عزیز که می دانستند هدفم چیه،خیلی مخالفت نمی کردند.نه سرگروه بودم و نه عضو حزب و توده خاصی.یکی از هزاران جوان این سرزمین بودم که به هدف و باورم ایمان داشتم.اون روزها هیچی  توی سرزمینمان با باورهایمان ساز موافق نمیزد ،باورهایی که روی هوا و از سر شکم سیری بهشان نرسیده بودیم .تصمیم گرفته بودیم که  اعتراض کنیم.یک اعتراض منطقی به دور از هر جنجال وجنگ داخلی، به دور از فحاشی و توهین به باورهای آدمها .

ما انقلاب کردیم.یک انقلاب درست ودرمان که با باورهایمان سازگار باشد.انقلابی که پایش کلی جوان دادیم.انقلاب با یک هدف مشترک بین تمام آدمهای یک سرزمین.

لیوان چایی اش رابرداشت وگفت:

این روزها حال باورهایی که پای اون انقلاب گذاشتیم،خوب نیست.چون خیلی هایمان امانت دارهای خوبی نبودیم.خیلی هایمان با هر لباس و توی هر جایگاهی ،اشتباه رفتیم و اون انقلاب اصلی رابه امروزی هامنتقل نکردیم.هر کداممان بخشی از اون انقلاب را منتقل کردیم که موافق خواسته هایمان بود.به این روزهای نگاه کن.حتی یادمان رفت یک اعتراض منطقی وبه دور از فحاشی به باورهای همدیگه رابهتان منتقل کنیم


احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه.شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم  را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشدنه انگار مفهوم را به مخاطب منتقل نمی کنهنه اینجاش جالب نیستنهاصلا ولش کنولش می کنم و کلمات توی ذهنم خاک می خوردند


صدایم کرد و گفت: این ده روز ستون قصه های انقلاب مال تو است.شروع کن به نوشتن اما دست از تکرار بردار و حواست را به مخاطب های امروزی ات بده.مخاطب هایی که دنبال یک قصه جدید از دل قصه های قدیمی می گردند.حرف هایی را بزن که برایشان شنیدنی باشد.بله تمام قصه های انقلاب شنیدنی هست ،اما یک کم خلاقیت به خرج بده و متفاوت تر بنویس.

پشت میزم نشستم و با دکمه های کیبورد بازی می کنم.نوشتن روایت های جدید از دل قصه های قدیمی.کلی ایده به سرم می زند از دوباره دیدن مستندهای تلویزیونی و شنیدن روایت آدم ها تا نوشتن دیالوگ های فیلم ها .باید بنویسم بنویسمبنویسم

نوشتن،نوشتن یک قصه و روایت جدید کهیاد حرفش می افتم ،روزی که گفت: خبرها نباید تکراری باشد.هر روز گزارش و تکرار خبرهای گفته شده،چه فایده ای دارد.بله وقتی ها هست یک یک مقام دولتی به دیدار یک شخص می رود و حرف های مهمی زده می شود،این هم خبر است و هم مهم،اما اینکه هر روز فلان شخص چکار کرد و چه کسی را ملاقات کرد که نشد خبر.خبر باید مردم را تعلیم بدهد ،باید آگاهشان کند،خبر و رومه مال مردم است،مردم از هرقشر و طبقه ای ،پس از این مردم هم بنویسید.وقتی از موفقیت ساده یک مرد در یکی از مرزهای ایران یا مناطق دورافتاده می نویسید،امید توی دل آدمها جوانه می زند.خبر ها را مردم عادی می خوانند ،برای آنها بنویسید.

 

همین حرف برای ستون اول امروز کافی است که بفهمم ،مخاطبم مردم عادی هستند،مردمی از جنس خودم نه ماورایی یا خیالی.باید به زبان آنها و برای آنها بنویسم.باید قصه های انقلاب را به زبا آنها بنویسم.

 

پی نوشت: حرف های امام خیمینی .صحیفه امام.جلد 19ص 365


چند روزی است به خاطر این چینی های همه چیز خور یک ویروس از دنیای حیوان ها  وارد دنیای انسان ها شده است.ویروسی که با بدن و محیط انسان ها سازگار نیست.بعد از چند روز سازمان بهداشت جهانی چراغ های قرمزش را روشن کرد و گفت همه کشورها مراقب باشند.هنوز هیچ دارو و واکسنی برایش کشف نکرده اند و امیدوارم زودتر یک راه حل پیدا شود تا حال تمام مردم دنیا خوب باشد و در ایمنی کامل.

اما می خواهم یک چیز را بگویم،لطفا لا به لای پست ها و حرف هایی که می زنید اینقدر بی منطق وبا غضب اظهار نظر نکنید و ننویسید که سازمان بهداشت ایران حواسش به مردم نیست.سازمان بهداشت جهانی تازه چراغ های قرمزش را روشن کرده و هنوز هیچ راه حلی ندارد و شما توقع دارید که سازمان بهداشت ایران یک حصار دور ایران بکشدو با بنرهای بزرگ بنویسد: ویروس جان وارد کشور ما نشو!

لطفا کمی منطقی تر و بدون عقده های قبلی تان بنویسید. و با باورهایمان برای همه مردم دنیا و سلامتی شان دعا کنیم


خب جشنواره فجر هم شروع شد.ما که فعلا هیچ بلیطی برای دیدن فیلم ها روزیمان نشده.البته بگم سری بلیط ها قیمتش مناسب و کمی گران بود ولی استقبال خیلی بالا بود.هنوز که هیچ فیلمی ندیدم اما توی سایت جشنواره یک سر به سوداهای سیمرغ که زدم، به نظرم همه فیلم ها از نظر موضوع و بازیگرهای عالی و درجه یک بودند.و ارزش دیدن فیلم ها را داره تا هم وقت بگذاریم و هم هزینه بلیط را

می دانید آدم حسودی نیستم اما الان دارم به یک سری هایی که بلیط رایگان دارند یا به عنوان مهمان برای دیدن فیلم ها دعوت شدند،حسادت می کنم.ولی خدایی ان شا الله اونا هم بروند و فیلم ها را ببینند و لذت ببرند

راستی اگر برای دیدن فیلمی رفتید خوشحال میشم برایم از فیلم و نگاه خودتان بگویید.البته اگر مثل پست قبلی خسته نیستید برای حرف زدن


خب جشنواره فجر امسال هم تمام شد و مثل هر سال پر از حاشیه بود. امسال اختتامیه اسکار را هم تیکه ای دیدم.قبل از معرفی برنده ها مجری اسکار از پشت میکروفون جهانی گفت:

لطفا وقتی اسامیتان را اعلام کردیم،بیاین بالا و بعد از گرفتن این جایزه کوچیک یک تشکر کنید و بروید.لطفا پشت میکروفون از ت و مشکلات جهانی حرف نزنید ،چون شما هیچ علمی درباره ت و جهان ندارید.

ایکاش مجری جشنواره فجر هم همین جملات را قبل از اعلام برندگان می زد تا هر بازیگر و کارگردان و نویسنده وطراح لباسی ،بعد از دریافت جایزه اش دنبال یک میکروفون نمی گشت تا حرف هایی که ساعت ها توی پیچ اینستاش نوشته،اونجا هم تکرار کند.ایکاش بعد از دریافت جایزه هایشان پشت میکروفون می گفتند:

 از همه ممنون از مردم سرزمینم که بابت دیدن فیلمم بلیط خریدن و به جشنواره اومدن.ممنون که بین تمام شلوغی های کاری و ذهنتان هنوز دیدن فیلم های ما برایتان جالب است.امیدوارم ازامروز که صاحب این جایزه شدم ،بیشتر برای هنر سرزمینم تلاش کنم تا توی جایگاه خودم حال دل مردم و سرزمینم را خوب کنم.


خب کمی غرغر کنیم

 

قبول که بچه های شیطان و بازیگوش کلاس هستیم،اما اصلا قبول نداریم که حواسمان جمع درس استاد و حرف هایش نیست که اتفاقا اگرپای جزوه نویسی به میان بیاید،جزوه ما سه تا کامل تر از بعضی از اعضای کلاس هست.تازه بهمان میگن حواس بقیه را هم پرت می کنید که باز هم ما قبول نداریم،چون ما اصلا به اونا کاری نداریم.بازم تازه یکی از همان اعضای کلاس به ما چشم غره می رود و می گوید: همش به آدم می خندید.هنوز که بحثش پیش نیامده اما اگر پیش بیاد بهش می گوییم: آبجی نه خودت و کارهایت و نه نوشته ات خنده دار نیست که ما بهش بخندیم،ما به خودمان و یه ماجرایی که لا به لای نوشته هایت ما را به یاد یه خاطره مشترکمان می اندازد،می خندیم.بازم تازه گهگاهی بهمان تیکه هم می اندازند ،که این مورد اصلا مهم نیست و خودمان را درگیرش نمی کنیم.

خلاصه بیشتر غرغرهایم به خاطر رفتار همان هایی است که برای ما بالای منبر می روند، آن وقت تمام مدتی که استاد درس می دهد با کمال افتخار سرشان توی گوشی های موبایلشان است و گاهی برای خالی نبودن عریضه یک کله ای برای حرف های استاد تکان می دهند .باشد قبول تو خوب و تو کارهایت براساس چهارچوب،ما هم بچه های بی چهارچوب کلاس.خب پس چرا با ما می گردی؟چرا موقع برگشتن سعی می کنی با ما باشی؟

خیلی دارم غر می زنم،خودم قشنگ در جریان هستم،خب دیگه چکار کنم.غرغرهایم را اینجا راحت تر می نویسم تا تو سایر دنیاهای مجازی.

القصه که این طرفین چند جلسه ای است که بیش از حد روی مخ ما سه تا رفته اند و با جملات و حرکاتشان تیکه های محسوس و نا محسوس ارسال می کنند و از همین جا خواستم بگم: شاید غرغر میکنیم اما ببین،هم کلاسی محترم این حرکات و حرف هایت برایمان اصلا مهم نیست.کل کلاس و تایم حرف زدن مال تو ولی دیگه سعی کن برای ما قیافه نگیری.آهان یادم رفت این غر مهمم را هم بزنم،همین همکلاسی عزیز اون روز توی مترو واگن خانم ها ما سه تا را دعوا کرد که نخندید و زشت است و کمی سنگین باشید،اون وقت سر کلاس وقتی استاد حرف خنده دار می زند،دیگه نمیشه از کف کلاس جمعش کرد،تازه اینم بگم که استاد محترم آقا هستند که ایشان اینقدر جلویشان سنگین رفتار میکند.

خب دیگه بسه غرغر کردن.


بابا شبکه را عوض کرد و گفت:

زمان جنگ اسم قحطی ترسناک تر و بزرگ تر از خودش بود.مردم زندگیشان را می کردند و وسایل مورد نیازشان را هم تهیه می کردند ولی باز شایعات و حرف های بی اساس در گوشی ، کرونا هم شده مثل قحطی ،اسمش از خودش ترسناک تر و بزرگ تر است.

بابا راست می گفت: این روزها یادمان رفته که سلامت روانی جامعه و مردم خیلی مهم هست و خیلی ها از سر حماقت یا نداشتن عقل و منطق دارند این سلامتی را به خطر می اندازند.بله کرونا یک ویروس است که نه تنها ایران که خیلی از کشورهای دنیا را درگیر خودش کرده،بله اونا هم دچار ترس شدند اما ما باید حواسمان را جمع کنیم.هر حرف و فیلم و عکسی که تو دنیای مجازی می بینیم را باور نکنیم و برای دیگران هم نفرستیم.خوشبختانه علم ثابت کرده که این ویروس خطرش از آنفولانزا کم تر است و با رعایت کمی بشتره بهداشت فردی می توانیم هم مراقب خودمان باشیم و هم مراقب دیگران.

 باور کنید ایجاد ترس و جنگ روانی توی جامعه هیچ سودی نداره و قرار نیست بابت این ترسی که بعضی ها در دل مردم ایجاد می کنند،جایزه و مدال افتخار دریافت کنند.روزهای پایانی سال،خریدهای شب عید،دید و بازدید، شب چهارشنبه سوری.لطفا با بحث های بی منطق خرابش نکنید و اینقدر حرف های دروغ نزنید.

حواستان به بچه ها و کوچیک ترها بیشتر باشه،ایجاد این ترس و توجه به حرف های بی اساس باعث میشه از الان یک ترسی توی وجودشان بشیند و تا بزرگسالی همراهشان باشد.اونا قراره از رفتارها و رف های مستقیم و غیرمستقیم ما خیلی چیزها را یادبگیرند و برای یک زندگی اجتماعی آماده بشوند.پس لطفا مراقب فکر و ذهن بچه هایمان باشیم


آخ آخ دلم می خواهد یک سری از این فیلم هایی که توی دنیای مجازی از کشورهای دیگه پخش شده را توی چشم یه سری از آدم هایی که در حسرت اروپا و فرهنگش دارند بال بال می زنند، فرو کنم و بگم : ما جهان سوم هستیم یا اینا؟

بله مشکلات و بیماری این روزها یقه خیلی از کشورها را گرفته، بله یک سری از مردم کشور من هم نکات بهداشتی را رعایت نمی کنند، بله همه کشورها مشکلات دارند، اما اینجا، یعنی ایران هنوز آدم های خوب و انسانش اونقدر زیاد هستند که شبانه می روند و خیابان ها را ضد عفونی می کنند،آدم هایی که داوطلب شده اند و هیج سمت ی و مدیریتی توی این کشور ندارند،اینجا هنوز آدم هایی هستند که با هر لباس و جایگاهی داوطلب می شوند و توی بیمارستان ها کارهای خدماتی می کنند،اینجا هنوز به لطف آدم هایش مهربانی هست.

کمی بیشتر از قبل به مردم و سرزمینمان افتخار کنیم.مردمی که تمام این سالها با تحریم ها و محدودیت ها و مشکلات اقتصادی زندگی کردند،مردم اروپا ادعای آزادی و فرهنگ و امنیت دارند،اما این روزها دیدیم که حق ندارند ادعای شعور و مهربانی کنند چون

این حرف ها خیلی مخاطب داره،از مردم عادی که گاهی در حق هم وطن نامهربانی می کنند تا بزرگان و دولتمردانی که قدر این مردم را نمی دانند. و از ته دلم دعا میکنم تن تک تک مردم سرزمینم سالم و دلشون خوش باشه و پر از مهربانی باشیم و خدایی که همیشه حواسش بهمان بوده بازم هم حواسش بهمان باشه و هیچ وقت دشمن شادمان نکند.

 


دروتی،کاترین و مری اولین زن های سیاه پوستی هستند که در اوضاع جنگ نژادپرستانه سفید پوست های آمریکایی ، و وقتی که رقابت فرستادن اولین فضا پیما بین روسیه و آمریکا بالا گرفته است، به عنوان متخصصی و متفکران ریاضی وارد سازمان ناسا می شوند و اولین فضاپیمای آمریکا را راهی کهکشان ها می کنند.

فیلم بر اساس واقعیت و کتابی با همین اسم ساخته شده است.و بدون شک ارزش دیدن دارد


خیلی شیک و لاکچری نوشته بود:

آه چقدر دلمان تنگ شده است، برای کافه رفتن های عصرگاهی مان،برای کافه لمیز تو خیابان ولیعصر،برای رستوران ته دیگ توی یوسف آباد.آه چقدر دلمان تنگ شده است برای پاساژگردی هایمان توی پالادیوم،توی پاساژهای آجودانیه ،آه چقدر دلمان تنگ شده است برای دست کشیدن روی مانتوهای مزون پارمیدا

دلم میخواست برایش بنویسم:

آه چقدر دلمان تنگ شده است،لعنتی برای آب زرشک های چرخکی خیابان سی تیر، برای ساندویچ های فلافل اصل هفت چنار، برای لیس زدن کف دست هایمان بعد از خوردن بستنی قیفی های تمام شکلاتی، برای ولو شدن کف مترو، برای تاب بازی تو پارک سر خیابان،برای تنه خوردن ها و چرخ چرخک های توی بازار به پشت قوزک پایمان،برای دست کشیدن روی تمام روسری ها و بساط دستفروش های میدان هفت تیر و صادقیه،

ملت دل تنگی هایشان هم عجیب لاکچریه


چند هفته ای هست که به حکم یک ویروس کوچیک قرنطینه خانگی شده ایم.البته ایشان زیر میکروسکوپ های ما کوچیک هستند وگرنه توی دنیای ویروس ها برای خودشان یک شاخ ویروسی هستند که خیلی هم به جایگاهشان نباید دل خوش کنند چون یک روز از عرش به فرش می رسند.ولی فعلا با همین هیکل کوچیکشان کل دنیا را با اون شاخک های زشتش قرنطینه خانگی کرده.و وقتی هم پشت میکروفون و می ایستد می گوید: من خیلی هم ترسناک نیستم فقط سرعت نقل و انتقالاتم بالاست مثل لیگ های فوتبال.و در مقابل سوالی که  ازش راه انتقالش را می پرسی ، می گوید: بغل و بوس و دست دادن که همین جا دلت می خواهد میکروفون را در حلقش فرو برده و پای ایرانی بودنت را به میان بیاوری و بگویی: ای نکبت: الان؟.نزدیک عید و میهمانی رفتن و خرید و خیابان گردی ما ایرانی ها باید سر و کله ات پیدا شود که.می بینی فرار کرده و به یک کشور دیگه مهاجرت کرده اما ردش هنوز است.

خلاصه که با این همه حرف و سخنرانی،این ویروس توی کشور ما هم امده و این روزها با این هوا و فضای خرید،قرنطینه مان کرده. و توی این قرنطینه بیشتر هایمان سراغ خانه تکانی و دیدن فیلم و خواندن کتاب رفتیم.به قول یکی از بچه ها بعد از این قرنطینه کلی منتقد سینما و مفسر کتاب داریم.این روزها در کنار رعایت نکات بهداشتی و بیرون نرفتن از خانه،سراغ دعاها هم برویم.مخصوصا الان که تو روزهای ماه رجب هستیم ،سراغ دعاها برویم و با خواندن عبارات و معانیش آرامش را برای همه مردم دنیا،مخصوصا مردم سرزمین خودمان و اعضای خانواده و دوستانمان بخواهیم.

و یک نکته مهم، یادمان باشه بی دلیل بیرون رفتن،مسافرت رفتن،عدم رعایت نکات بهداشتی، پخش تصاویر و فیلم هایی که از صحتش مطمین نیستیم،زدن حرف هایی که حال آدم ها را ناخوش و پریشان می کند، و هی آیه یاس خواندن و ایجاد ترس توی دل آدم ها ، حق الناس حساب می شود.حق الناسی که بدون شک باید جوابش را بدهیم.و به قول مجری شبکه خبر بیرون خانه ها یک ویروس به اسم کرونا است و اجازه ندهید توی خانه ها یک ویروس به اسم دنیای مجازی و حرف های بدون سند،حالتان را خراب کند

این روزها توی صفحه های دنیای مجازیتان حرف های حال خوب کن،بگذارید.قرار نیست همش بهترین و لاکچری ترین عکس ها یا فقط توصیه های بهداشتی را بگذاریم،یا یک عکس ساده از کتاب یا فیلم یا حتی کیکی خرابی که درست کردید، میتوانید حس و حال خوب را به دیگران منتقل کنیم.

 


شاید خیلی هاتون سایت رنگی رنگی را بشناسید.یک سایت ایرانی که کلی مطلب متفاوت و حال خوب کن دارد.یک روزهایی هم برای روزهای هفته یک اسم انتخاب می کنه و میگه امروز بیاین باهم این کار را انجام بدهیم.چند روز پیش نوشته بود { از هندزفری استفاه نکنید}

پارسال یک کلاس می رفتم به اسم نویسندگی خلاق.استادمان هم هر هفته بهمان مشق های عجیب و غریبی می داد.مشق هایی که باید از این جلسه تا اون جلسه رعایت می کردیم و تازه گزارشش را هم می نوشتیم.یکی از مشق های عجیبمان این بود که یک هفته از هندزفری استفاده نکنیم.وقتی سوار مترو و اتوبوس می شویم،وقتی توی مسیرهای رفت و آمدمان هستیم و حتی توی خانه.اون هفته برای خیلی از بچه ها سخت بود،مخصوصا الهه.می گفت همیشه هندزفری توی گوشم است.

خلاصه هفته تمام شد و باید گزارش هایمان را می خواندیم.خواندیم.اولش پر بود از شکایت که وای نمی دانید چقدر سخت گذشت.مجبور بودیم سر و صداهای توی مترو و بوق ماشین ها و را تحمل کنیم تا اینکه از وسطای گزارش ها تا آخرش پر شدیم از اینکه چقدر راحت و بد همه ما نشنیدن را انتخاب کردیم.از هندزفری های توی گوش هایمان تا پنجره های دوجداره خانه هایمان.قبول بعضی صداها مثل پر حرفی یک آدم یا شنیدن صدای وانتی توی کوچه آدم را کلافه می کند اما خیلی وقت ها صداها پر از حرف هستند.

به قول استادمان، توی صداها پر از قصه برای نوشتن هست و اینکه خدایای شکرت که می شنویم.

گاهی وقت ها بیاید بدون هندزفری از خانه بزنیم بیرون و هر صدایی را که شنیدیم توی دفترمان بنویسیم و بعد باهاش خیال ها ببافیم و قصه ها بنویسیم.


عیدددددددد شما مبارررررررررررررررک

سال جدید مباررررررررررررررررررررررررررررررررررک

ان شاالله سال جدید برای تک تک مردم سرزمینم و برای شما مخاطب هایی که به وبلاگم سر می زنید و نوشته های عجیب و غریبم را می خوانید،سالی پر از خیر و برکت با تن سالم و دل خوش و عاقبت بخیری باشد.ان شالله دعای خیر و پر از برکت حضرت زهرا بدرقه تک تک ثانیه های زندگیتان باشد و مهر تاییدشان بخورد پای دعا ها و خواسته هایتانان شالله

و ان شاالله این ویرورس هم از تک تک مردم دنیا و تک تک مردم سرزمینمان دور بشود و باز بریم خیابان گردی و دورهم جمع بشویم به تن سالم و دل خوش

دلم خواست مثل مادربزرگ ها دعا کنم،چیه یک عالمه خط دکلمه بنویسمlaughراستی ممنون که تو سالی که گذشت مخاطب وبلاگم شدید.ان شالله تعدادتان زیادتر بشه و علاوه بر رویت گاهی حرف هم بزنید و از همه مهم تر منم بهتر بنویسمwink


تمام کشور من کاظمین کوچک مردی ست

که در هر گوشه ای از خاک ایران بارگاهی داشت

تمام سرزمینم غرق در موسی بن جعفر شد

تو حول حالنایی حال و روزم با تو بهتر شد

تو مثل جان درون خاک من هر گوشه پنهانی

تو شیرازی خراسانی قمی آری تو ایرانی

کنون دریای طوفانی ست ایران ،ناخدایی کن

نمک گیر تبار توست این کشور، دعایی کن

دلم روشن، نگاهم گرم،حالم احسن الاحوال

به لطف روضه های تو چه سالی می شود امسال

که ایران در تو می بیند بهار سرزمینش را

کنار سفره باب الحوائج هفت سینش را

 

حمیدرضا برقعی

 

امشب برای خوب شدن حال دل همه آدم های دنیا،برای نابود شدن این ویروس از تک تک کشورهای دنیا دعا کنیم


نمی خواستم اینجا بنویسم،اما خب دیگه شاید یکی خواند و گوش کرد.

توی اخبار عوارضی شهرها و صف طولانی ماشین ها را نشان می داد.ماشین هایی که برای ایام عید نوروز بار و بندیل بستن و زدن به دل جاده.قطعا اگر خبری از ویروس کرونا نبود،آقای گزارشگر بدون ماسک و دستکش و خنده گد و گشاد با تک تک راننده ها دست می داد و میگفت: آقا سفر بی خطر،الهی بهتون خوش بگذره.

اما به خاطر این ویروس فسقلی،آقای خبرنگار با ماسک و دستکش و اخم های توی هم رفته با راننده ها دعوا می کرد که چرا داری می روی؟مگه نگفتیم بیاین امسال عید توی خانه هایمان بشینیم تا این ویروس را شکست بدیم.و راننده غیر محترم هم با پرویی تمام می گفت: دیدی که تب ندارم.

ایکاش یک ابر قهرمان یهو سر و کله اش پیدا می شد و گوشه جاده یک سوله می زد و تمام مسافرها را با تب و بی تب را تا آخر تعطیلات قرنطینه می کرد تا کمی آرامش و راحتیشان مختل می شد و دعا می کردند که ایکاش توی خانه هایمان می ماندیم و اینطوری سرگردان بیابان نمی شدیم.آخه آدم عاقل،اگر عقل داری،قرار شد برای خوب شدن حال هممون توی خانه ها بمانیم،باور کن هیچ کدام از شهرهای ایران فرار نمی کنن،باور کن می توانی تابستان بروی سفر،باور کن حال دل همه خوب می شود، باور کن این ویروس از ایران می رود،باورکن.باور کن ،همش بستگی به من و تو داره

راستی،

حق الناس خیلی از آدم ها گردنت هست،حق الناس پرستار و دکتری که خسته شده،حق الناس مردم اون شهری که رفتی

 

آقا اگر به من قدرت اجرایی می دادند،باور کنید به کل ارتش و سپاه و پلیس دستور میدادم دم ورودی و خروجی همه شهرها تانک و ماشین پلیس ضد شورش بگذارند و هرکس حرف گوش نداد ببرنش همان سوله های کنار خیابان،تازه شاید حکم تیر هم میدادم،اما تیر هواییsmiley

خب نکبت،برای خودت هست که میگن بشین توی خانهاصلا برو سفر،تازه بدم نیست اگر یک سرماه ساده بخوری و حوصله ات تو ویلا سر بره و هیچ جایی نرویcheeky خودتان یک کاری میکندی آدم دعای زشت بکند.indecision


توی استوری پرسیده بود:

فردای روزی که اعلام کنن کرونا از ایران رفته چکار می کنی؟

نشستم و جواب ها را خواندم،بعضی هایشان عالی بود و پر از نمک،بگذارید چندتاش را برای شما هم بگم

 

_ خدا را شکر میکنم.چون قطعا اون اولین کسی هست که برای نابودی کرونا کمکمان کرده

کلی چیپس و پفک م یخرم و با دوستام میرویم کف خیابان می شینم و همه را می ریزیم کف آسفالت و می خوریم

_ کف مترو می شینم و هرکس بگه خانم پاشو بهش زبان درازی می کنم

_ هروقت از بیرون بیام توی خانه دست هایم را نمی شورم و همان طور چرکولکی سراغ وسایل و یخچال می رم

_ فکر کنم هر آدمی سر راه باشه بغل کنم 

_ میرم بازار و کلی فلال می خرم و می خورم

_ با دوستام میرم بیرون و کلی خیابان گردی می کنیم

 

شما چکار می کنید؟

البته شماها که خسته هستید و حوصله جواب دادن ندارید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

زندگینامه عيب يابي و نگهداري و تعمير آپشن خودرو | گندم کار الفباء سلامت جنسي زبان آموزی تعمیرگاه پاورهای کامپیوتر در تبریز سرمایه گذاری در منطقه 22 تهران \ پیش فروش های منطقه 22