کلاس تمام شده بود و لا به لای بچه ها دنبال مامانش می گشت که دیدم جلوی من ایستاده و دست هایش به سمت بالا،یعنی
بغلم کن.من هم از خدا خواسته زودی بغلش کردم و رفتم سمت هانیه.هانیه بهش می گفت جوجه و تمام مدتی که توی بغلم
بود بهش پیشنهاد می داد که بغل اونم بره و وقتی با جواب رد روبرو می شد می گفت ببین این مامانت نیست اشتباه گرفتی.
منم به هانیه می گفتم: کرم داری؟ خب بچه توی بغلم هست دیگه.
مهدی هم طوری به هانیه نگاه می کرد یعنی : این حرکات چیه از خودت درمیاری.
توی بغل من آرام بود و گاهی برای پنهان شدن از هانیه سرش را روی شانه هایم می گذاشت تا اینکه هانیه برنده میدان شد
و مهدی با دیدن من طوری زد زیر گریه که تمام تصوراتش با خاک یکسان شد.من مامانش نبودم و فقط چون مث مامانش چادر
سرم بود به آغوشم پناه آورد.
درباره این سایت