ستون قصه های انقلاب
پنجاه سالش هست و یک مهندس برق با باورهایو عقاید خودش.باورها و عقایدی که می گفت بهشون ایمان دارم.این روزها مثل همه مردم از حال و احوال ت و اقتصاد سرزمینش گله دارد.وقت هایی که از این نا به سامانی ها کلافه می شود،فحش می دهد.فحش ها ساده و در حد اداب و اخلاقش.نه دیگه منشوری و غیرقابل پخش.اون روز سر یکی از کارهای شرکت که گیر امضای یک آدم بی جنبه بود،کلافه شده بود و با کنترل تلویزیون بازی می کرد و غرغر که حواسش پرت مستندی شد که تلویزیون داشت نشان میداد.روزهای انقلاب.شعارهای با مفهومتظاهرات های دسته جمعی جوان های یک سرزمینجوان هایی با ظاهرهای متفاوت اما یک هدف و باور یکسان.
سال سوم دانشکده دندان پزشکی هست که جلویش نشست و گفت: ببین بابا ،همش تقصیر شماست،انقلاب کردید و این شد اوضاع مملکت.خب شاه بود دیگه.صدای تلویزیون را کم کرد و بهش گفت:
روزهای تظاهرات ازصبح تا آخرشب با بچه های دانشگاه بودم.آقاجون و عزیز که می دانستند هدفم چیه،خیلی مخالفت نمی کردند.نه سرگروه بودم و نه عضو حزب و توده خاصی.یکی از هزاران جوان این سرزمین بودم که به هدف و باورم ایمان داشتم.اون روزها هیچی توی سرزمینمان با باورهایمان ساز موافق نمیزد ،باورهایی که روی هوا و از سر شکم سیری بهشان نرسیده بودیم .تصمیم گرفته بودیم که اعتراض کنیم.یک اعتراض منطقی به دور از هر جنجال وجنگ داخلی، به دور از فحاشی و توهین به باورهای آدمها .
ما انقلاب کردیم.یک انقلاب درست ودرمان که با باورهایمان سازگار باشد.انقلابی که پایش کلی جوان دادیم.انقلاب با یک هدف مشترک بین تمام آدمهای یک سرزمین.
لیوان چایی اش رابرداشت وگفت:
این روزها حال باورهایی که پای اون انقلاب گذاشتیم،خوب نیست.چون خیلی هایمان امانت دارهای خوبی نبودیم.خیلی هایمان با هر لباس و توی هر جایگاهی ،اشتباه رفتیم و اون انقلاب اصلی رابه امروزی هامنتقل نکردیم.هر کداممان بخشی از اون انقلاب را منتقل کردیم که موافق خواسته هایمان بود.به این روزهای نگاه کن.حتی یادمان رفت یک اعتراض منطقی وبه دور از فحاشی به باورهای همدیگه رابهتان منتقل کنیم
درباره این سایت